4 روز بیخیال از دنیای امروزی
چهارشنبه شب بود که با خیالی اسوده تر از هر روزم، برای یک سفر آماده میشدم. وقتی راه افتادم اولین چیزی که اذیتم می کرد اتمام سفر بود که حداقل ایندفعه برای من غیر قابل تحمل بود
روزهای خوب همراه با عزیزان خوب یه حال و هوای دیگه داره!
دیروز حس عجیبی داشتم، حسی که برای بازگشتم هیچ توجیهی نمیذاشت باقی بمونه، واسه همین برای آروم شدنم بیرون رفتن رو ترجیح دادم. هوای پاییزی اردبیل سرمای خاصی رو یه استخونم می رسوند اما تازگیا شم خبرنگاری من گل کرده و باعث می شد سرمایی حس نکنم. بیشتر دنباله سوژه بودم تا اتفاقات چند ساعت بعد رو فراموش کنم اما سخت بود...
طبق عادت گذشته آخرین روز سفرم تو اردبیل رو اختصاص میدم به شیخ صفی تا با گرمای حلوای سیاه سرمای شهر رو فراموش کنم اما انگار برای اون دیروزم هیچ چیزی قابل وصف نبود جز اینکه بشینم تو حیاط خونه مامانبزرگ و خیره بشم به درختی که از پاییز نگذشته به خواب سردی فرورفته...
به خورشیدی که هنوز می تابه اما سرما نمیزاره گرماشو احساس کنی...
میبینیش اما اونقدر ازت دوره که فقط تابشش نصیبت میشه...
خوب بود و جای همه دوستان خالی بود...
دوستان به جای ما
چقدر خوبه چند روز از دنیایی که مارو شبیه به رباط کرده دور بشی و فقط برای خودت باشی
اما در مورد چیزی که نوشتی؛
همینکه میگی تابش خورشید نصیب آدم میشه یعنی همیشه باهاته با همه بعد مسافتی که هست.
این یعنی یه حس خوب که هر کسی نداردش!
مثل حس همراهی خدا با بنده که نا محسوسه ولی ولی همیشه هست .