من هم به مثال روزگارم گاهی تند می روم و گاهی آنچنان در مرداب زندگی گیر می کنم که چیزی به عیان نمی توانم باز گویم.وجودی که سرشار است از نوشته های زیبا که گاهی به زور نخواستن، آنچنان خاموش می شود که مرگ را به هر بیننده ای می چشاند.
من به دیدار شوقی نفسهایم را از بی بندو باری رها می کنم و در تاریک ترین بهانه ها بی صبرانه مشتاق نوری از جنس خدای خود هستم، خدایی که عشق را به وجودم به گونه ای رنگی کرده که زمین خاکی برای من خدایی از جنس عشق ساخته و گویی کفر گونه میبینند آدمیان مرا، اما باور ندارند که خدا خود می خواهد خدایی از جنس مخالف با عشقی زیبا برای خود بسازیم...
و همین بود حسرت دیدار منی
با تو بودن ادعای خدایی
از همین زیر و زبر خواستنم
می کشم جنس خودم را به حبابی
و تو را می خوانمت که خدایی
از زمینی و یاری و برایم صنمی
عشق به معنای تصاحب نیست، تو هرگز نمی توانی صاحب روح یک انسان باشی. عشق در واقع تمنای بودن در کنار کسی ست که بیش از هر چیز و هر کسی آرامت می کند...
قایقی دارم...
اما کو آب؟!
به مثال برکه ای هم نیست
قایقم کاغذیست
به خیالت جوی آبی میخواهم
تا فقط قایقم زنده بماند
و در تکاپوی همین خیال
می شود حس کرد سهراب را
که چه گفت و چه نالید
از کجا آمد و به کجا رفت...
و من هم مثل اویم
غرق در قایق خود گشته ام
آنچنان می تپد که گویی دنیایی می لرزد...
و من تشنه ام
تشنه ای از جرعه نگاهت
که من را بتاباند...
دلم////
دلم تنگ است
تنگ به روی ماهت
که دلم را به لرزه انداخت