فصل اول(فراق)
نمی دانم از کجا شروع به نوشتن کنم، نمی دانم چگونه التیام بخش دردهایم باشم...
پسرک قصه ما چند روزیست در فراق به سر می برد و گویی این فراق او را خانه نشین خواهد کرد. فراقی که برایش جز درد چیزی به بار نمی آورد.
وقتی می خواهم از این پسرک بنویسم چیز خاصی را نمی توانم بیان کنم. حسی که از درونش جاریست و بر من نویسنده پنهان است.
این روزها شبیه مترسک شده اما با تفاوت به اینکه احساس بیهودگی می کند. حس بی هدف بودن او را آزار می دهد.
نمی داند از کجا روزهایش می ایند و به کجا می رود ولی این را خوب فهمیده که عشق کار خود را خوب انجام داده است. او دیوانگی خود را به خوبی حس می کند.
من هم مثل پسرک قصه خودم از معشوقه خبری ندارم، نمی دانم او هم به همین گونه عاشقی پیشه می کند و یا او بیخیال دنیای عشق و عاشقی شده است.
اما گویی پسرک قصه خودش خوب میفهمد و حس می کند معشوقه اش را. حس می کند که اینچنین دیوانه به هر طرف می گریزد...