عشق یعنی...
دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۵۰ ق.ظ
فکر کن وقت تماشای تو باران بزند
چک چک چتر تو در گوش خیابان بزند
نفسم حبس شود عشق تو جرمم باشد
ابر بین من و تو میله ی زندان بزند
هیجان دارم و در سینه دلم می کوبد
در ویران شده بگذار فراوان بزند
برگ سبزی است بیا تحفه ی درویش کن این
ناز چشمی که سر از ریشه ی انسان بزند
موی من بحر طویلی است که دستت در آن
موج خواهد شد اگر دست به طغیان بزند
عشق مفهوم عجیبی است که در ذهن همه
می تواند قدمی ساده و آسان بزند
عشق یعنی غم یک قطره ی باران وقتی
دل به دریا زده یک مرتبه توفان بزند
عشق یعنی نفس سوخته آنجایی که
سینه ی داغ نی آتش به نیستان بزند
عشق یعنی غم برگی که دلش می خواهد
به تن شاخه ای از فصل زمستان بزند
عشق یعنی که زنی از هیجان شعر شود
و هوایش به سر مرد غزلخوان بزند
فکر کن چشم کسی حامله ی بغض تو بود
فکر کن وقت تماشای تو باران بزند...
۹۳/۱۲/۰۴