روزگار گذشته
پنجشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۳، ۰۳:۲۰ ب.ظ
4 سال گذشت از روزی که سراسر غم بودم و پر از احساس گنگ...
یاد کلاغ های پادگان افتادم، یا آسمان بارانی آن روز...گویی همه عالم به حالم گریان بودند. چه سخت روزگاری بود و منه درمانده از همه جا پناهگاهی شبیه پادگان داشتم...
ان روزم غصه های چنذ سال را بار کوله ام کرده بودم تا با انها خودم را از نو بسازم...سربازی پسرک قصه ما را مرد کرد. مردی که با هزار بار زمین خوردن قوی تر از دیروز بلند میشد...
چه خدایی دارد این پسرک!
در این دنیا کسی برایش تکیه گاه نبود ولی خدایی زیبا داشت که در هر لحظه او را امیدوار میکرد...دستانش را میگرفت و راه رفتن را می اموخت...
یاد آن روزگاران بخیر...
۹۳/۱۰/۱۸