روزها پی در پی می گذرند و پسرک قصه من پیرتر از هر روزی می شود؛ چنان پیر که گویی هر روز برایش پر بوده از سالهای تنهایی و دلتنگی..
آه پسرک دیشب شهر را به طوفان کشید و چنان پرچم های تنهایی را به رقص در آورد که هر بیننده ای به لرزه می افتاد. شهر من چند روزی با بهار فاصله دارد اما گویی بهار نیامده پاییز جایش را خواهد گرفت. هوا بوی غم می دهد و مردم شهر در خنده های بی معنی خود کمی گم می شوند...
می خواهد همه چیز را فراموش کند و از نو راه را پیدا کند؛ اما وقتی غرق در تنهایی خود قدم میزند و به هر جای شهر می رود خاطره ای از معشوقه او را به گریه وا می دارد. چه روزهای سخت و طاقت فرسایی دارد.
هر قدم به هر کجای شهر جز زنده کردن خاطره ای از یار چیزی به بار نمی آورد. با خود می گوید که چه شد آن همه عشق و دوست داشتن، به کجا رفت خیال های من
سخت است تا رسیدن به ارزویت چند قدمی مانده همه چیز خراب شود و شاید مجبوریم این همه غم را بر پسرک قصه سخت نگیریم.
22اسفند 93 آغاز دنیای جدید پسرک بود. دنیایی که پر است از تنهایی و بیهودگی و اما هنوز می داند که باید پله های ترقی را عبور کند. او هدفی ندارد اما نباید خود را هم تباه کند باید بگذرد تا به چیزهایی از بازار عشق برسد. باید بسنده کرد به هر چیزی از جنس یار؛ حتی به خاطراتی که از او در این شهر بر جای مانده است. پسرک می داند چند مدتی حالش جز غم و اندوه چیزی نخواهد داشت اما هنوز منتظر است و چشمانش دنبال پیامی از طرف یار ...