دیشب حوالی نیمه شب دلم کمی قدم زدن طلبید.از همان قدم هایی که احساس می کردم یک نفر دیگر مرا همراهی می کند.نمی دانی چه حال عجیبی داشتم.اشکهایم گره در خواسته هایم زده بودند و من همچون ستاره ای رو به زوال بودم.شعری نوشتم از زندگی و مردمانش اما آن چیزی که میخواستم نشد که نشد
پی زندگی نرو، آخرش میدونم
قصه سوختن و ساختن شده عادت واسه ما...
خواستم نوشته هامو ببرم به سمت بی معرفتی آدمها، اما انگار حرفها هم از بی معرفتی ما آدمها خبر دارن که هیچوقت دوست ندارن حداقل تو این موضوع با ما کنار بیان.چی بگم آخه...اینم یه جور دیگه ای//