ساعت 6 صبح با چشمانی خواب آلود راه میروم تا باز هیاهوی شهر و مترو و مردمانش را بی تو تحمل کنم.از همان ابتدای روز با شلوغی چشمانم بازتر می شود و این حسی بد برایم می آورد.
.
.
.
روزهای تکراری و لحظه هایی که هر روز انگار برایم تازگی ندارند و در هر ساعت چیزی جز تکرار حس نمی کنم و امیدم به روزهایی است که قرار است با عشق کنار تو باشم.
راستی خدای من تو خسته نیستی از این تکرارها؟
از بودنها و اشتباهای مکرر و تکراری ما؟
واز ناله های گریزاز خطر ما که تو را گاهی از ترس می شناسند و گاهی از روی تنگی هایشان پیش به سویت روان می شوند
و روزها را باید از این نظام تکراری خارج کنم و چیزی شبیه دلتنگی و احساس را با غلبه از حیطه اوضاع خود بسازم تا شاید تازگی و شادابی را با وجود دریابم