Unknown
يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۷:۰۴ ق.ظ
گفتمش بی تو دلم می گیرد،گفت با خاطره ها خلوت کن.
گفتمش خنده به لب می میرد . گفت با خون جگر عادت کن.
گفتمش با که دلم خوش گردد. گفت غم را به دلت دعوت کن.
گفتمش راز دلم را چه کنم . گفت با سنگ دلم صحبت کن ...
گفتمش خنده به لب می میرد . گفت با خون جگر عادت کن.
گفتمش با که دلم خوش گردد. گفت غم را به دلت دعوت کن.
گفتمش راز دلم را چه کنم . گفت با سنگ دلم صحبت کن ...
۹۲/۱۱/۲۷
بعضی وقتا انقد از آدمابدم میاد که آرزو می کنم کاش انسان نبودم
بعضی وقتا انقد از زندگی و مسیر یکنواختش خسته میشم که
از قصد خودمو به درو دیوار مسیر میزنم تا یه تنوعی بشه.
بعضی وقتا انقد دلم میشکنه که حتی خورده شیشه هاشم نمیشه جمع کرد.
بعضی وقتا انقد تنها میشم که واسه فرار از هیاهوی سکوت اطرافم دوست دارم بمیرم.
الان هم یکی از همون بعضی وقتاست نه الان همه اون بعضی وقتا باهم اومدن سراغم.
دیگه تحمل ندارم داغونم دارم دیونه میشم
هرروز بیشتر از دیروز از خودم بدم میاد
واسه فرار از خودم هر جایی حاضرم برم حتی جهنم
بی اختیار گام برمی دارم
بی هدف پرواز می کنم
بی تامل حرکت می کنم
به کدامین سو می روم؟
خود نمی دانم!!
سرگشته ام از خویش از تو از دنیا
من به کجا میروم به کجا میرسم؟