Unknown
دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۰۴ ق.ظ
نمیدانم چرا تنم میلرزد وقتی صحبت از تو میشود
نه از ترس حضورت نیست ،
از آروزی به تو رسیدن است ،
از شاید ها و باید ها و از اینکه نمیدانم داشتنت رو
عاشقانه اشک بریزم یا دوریت را …
شاید روزی تنم لرزید و دستانت را روی شانه هایم گذاشتی
و گفتی زیر لب اشک شوق بریز من به کنارت آمده ام برای همیشه !
۹۳/۰۲/۲۹
و بین این همه حقیقت تنها آدم است که آدم نیست !
واقعیت ها را هر روز صبح جا میگذارم پشت اتاق گریم،
از بس آدمها واقعی بودنمان را دوست ندارند . . .