338روز...
دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۱۸ ق.ظ
دیشب شبم شد پر از بودنها و تا خود سحر اشکی از جنس دلتنگی بر روی گونه هایم ریختم.گریه هایم آنچنان با آب و تاب می شد که برای مقصودش طلب حسودی بود از جانب من...
اوقاتی نه به چندان دور در سکوت دنیا گه گاهی آنچنان دلم تاب و استرس دارد که گویی میخواهند دنیارا از من بگیرند.شاید این دنیای گرفتنی از من در یک دید خلاصه می شود که زبانم به تودیعش هماکان نمیچرخد و به تکرار گذشته روزهایم را میشمارم برای خلاصی از این روزهای سخت و شیرین که338روش الباقیست
همین روزها هم به خاطراتم خواهند پیوست
۹۳/۰۴/۲۳