Unknown
سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۰۷ ق.ظ
زندگیم در نهایت خواستن به روز می شود و من هم با هیمن خواستن نفسهایم را بالا می کشم و دردی ندارم جز این فراق سهمگین که کارم را از رو به پیش می بندد و من هم به مثال فرهادها هر روز کوهی می شکافم تا شاید درد این فراق بار دیگر از ذهنم به دور ماند و اینها روزی برای من خاطره ای بیش نخواهد بود که در آغوش عشق خواهم گفت که چه روزهایی کشیده ام تا به تو رسیده ام و به تکاپوی تو بوده است که اینگونه زندگی را روا دانسته ام.
شاید نوشته هایم آنقدر ،حتی برای خودم سنگین باشد که معنایش را در گذر رود رمان گم کنم چون حتی دل من هم می داند و اوست که میخواهد و شده حکمران بی رقیب زندگی من بعد از خدای واحدم که هر چه داشته ام و نداشته ام از او بوده ...
۹۳/۰۴/۳۱