تیتر ندارد...
روزگار برای آدمهایی از جنس من و شاید برای همه به گونه ی یکسانی شده و در نظر من همه دنبال نیمه گمشده ای به اسم آرامش می گردند...
به دنباله کوچه ای هستیم تا بر سر در آن نوشته باشند بن بست آرامش و آن موقع شاید بتوان دل را برای لحظه ای آزاد از هر تفکری دانست و برایش لحظاتی استراحت داد...
در روزگاران ما همه نوشته ها به دنباله تیتری جذاب هستند تا همگان را با دروغ و فریبی به اسم تیتر به سمت نوشته های پوچ خود بکسند و منه به ظاهر نویسنده هم وقتی به دنبال موضوعی از جنس تیتر میگردم نا خداگاه گم در مفهوم زمان و زبان میشوم...
بهتر است اول نوشت، بعد از روی نوشته تیتری، گویا پیدا کرد. همانند همان آرامشی که منو تو در وجود هم می توانیم پیدا کنیم.
اینجا، روی کره خاکی وقتی حرفی به میان می اوریم و کمی غم وغصه با خودش داشته باشد نا خودآگاه به دنبال مخاطب خاص خود می گردیم که همچنان تازنده اول هر نوشته ای می باشد...
و مخاطب خاص من هم همچنان می تازد بر صحرای قلبی درنده که روزهایش را برای رسیدن به اوج لذتش هماکان با دلتنگی می گذارند...