خاطراتی از دیار باران
يكشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۳، ۰۷:۳۱ ق.ظ
وقتی بیدار شدم گویی خاطراتی از جنس باران به قلبم نشانه رفتند و مرا سوق به دیروزها دادند...
آن دم بود که یاد لحظاتی خاص افتادم و چیزی نداشتم جز اشکهایی بی صدا که فقط خودم توان دیدنش را دارم. بعضی اوقات حرفهایی را نمی توان بازگفت، نمی توان تعریف کرد و در نهان خود رشد نداد، اما من در ضمیر ناخودآگاهم هزاران حرف از برای خود دارم که چرا و چگونه این شد...
۹۳/۰۹/۲۳