شب برفی
چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۳، ۰۳:۵۱ ب.ظ
شب گذشته با خستگی زیاد و به زور پاهای ناتوانم به مهمانی که دعوت شده بودم رسیدم.خسته بودم اما گویی منتظر لحظه ای بودم تا خستگی را از تنم برهانم. منتظر صدایی بودم تا با او کمی درد و دل کنم...گویی همان لحظه خدا صدایم را شنید و چنان بارانی شهر را فراگرفت که مثل پرنده در قفس، فقط می خواستم زودتر پرواز کنم.
می خواستم کمی زیر باران با خودم و خدای خودم خلوت کنم...شب زیبایی بود کافی بود فقط کمی باران بر صورتم بلغزد تا خستگی های روزگار از تنم پرواز کند.
وقتی باران را بر وجودم حس کردم، نشاط تازه ای به جانم شتاب گرفت، شتابی که مرا به سمت خیس شدن می کشاند
در این مابین باران الهی رنگ برف به خود گرفت و ذوق مرا بیشتر از پیش کرد و شب گردی من، تا 12شب به طول انجامید.شب گردی که بعد از چند سال تابستانهای گرم زندگی را از ذهنم پاک کرد.
شب خوب با رفتن به خانه داشت تمام می شد که مسجد محله چشمانه مرا خیره کرد.گویی همه دنباله حاجت بودند و بر درهای بسته مسجد می کوبیدند تا شاید کسی از آن پشت خبر خوشی برای اینها بدهد. نمیدانم اسم این رسم را خرافه باید گذاشت یا اعتقاد قلبی دوچندان زیاد...
البته وقتی از دور نظاره گر بودم بیشتر خرافه گرایی مد نظرم بود اما وقتی پا پیشتر گذاشتم و به جمع دوستان پیوستم گویی آنچنان حال و هوای معنوی برقرار بود که فرار از آن برای هیچ کس مقدور نبود...حس خوبی بود، همین که می دیدم مردم اعتقاد قلبی زیادی دارند مرا خشنود می کرد و آن موقع شاید کمی عقب تر با خرافه هم می شد هم قدم شد...
حال اسم این رسم را که گویی به گفته بزرگان خرافه نامیده شده شاید به راحتی می توان به سمت و سویی واقعی تر کشاند. به شخصه دیشب چیزی جز راز و نیاز عاجزانه مردم درمانده با خدای خود چیز دیگری ندیدم...
می خواستم کمی زیر باران با خودم و خدای خودم خلوت کنم...شب زیبایی بود کافی بود فقط کمی باران بر صورتم بلغزد تا خستگی های روزگار از تنم پرواز کند.
وقتی باران را بر وجودم حس کردم، نشاط تازه ای به جانم شتاب گرفت، شتابی که مرا به سمت خیس شدن می کشاند
در این مابین باران الهی رنگ برف به خود گرفت و ذوق مرا بیشتر از پیش کرد و شب گردی من، تا 12شب به طول انجامید.شب گردی که بعد از چند سال تابستانهای گرم زندگی را از ذهنم پاک کرد.
شب خوب با رفتن به خانه داشت تمام می شد که مسجد محله چشمانه مرا خیره کرد.گویی همه دنباله حاجت بودند و بر درهای بسته مسجد می کوبیدند تا شاید کسی از آن پشت خبر خوشی برای اینها بدهد. نمیدانم اسم این رسم را خرافه باید گذاشت یا اعتقاد قلبی دوچندان زیاد...
البته وقتی از دور نظاره گر بودم بیشتر خرافه گرایی مد نظرم بود اما وقتی پا پیشتر گذاشتم و به جمع دوستان پیوستم گویی آنچنان حال و هوای معنوی برقرار بود که فرار از آن برای هیچ کس مقدور نبود...حس خوبی بود، همین که می دیدم مردم اعتقاد قلبی زیادی دارند مرا خشنود می کرد و آن موقع شاید کمی عقب تر با خرافه هم می شد هم قدم شد...
حال اسم این رسم را که گویی به گفته بزرگان خرافه نامیده شده شاید به راحتی می توان به سمت و سویی واقعی تر کشاند. به شخصه دیشب چیزی جز راز و نیاز عاجزانه مردم درمانده با خدای خود چیز دیگری ندیدم...
۹۳/۱۰/۰۳
کاش اول راه درست رو یاد بدیم بعد ایراد بگیریم نه اینکه اول ایراد بگیریم بعد یاد بدیم...
مطلب خوبی بود