فراموش شده در میان واژه ها
چهارشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۲۶ ب.ظ
و شاید باید به جای این تیتر بنویسم " واژه های گم شده " در وجود من...
نمی دانم چند روز و یا چند هفته ایست که دستانم قلم را خوب نمی چرخاند اما امروز گویی سخنان یک دوست جان تازه ای بر قلم من دمید. برگ سبزی از قلم من رو به اسمان نقش کشید تا باز از سر گیرد گذشته های شیرین و آینده ی درخشان را...
اما هنوز گنگم و به زبان خودمانی تر هنگم از بازی های این روزگار تلخ که هر چه پیش میرویم به جایی نمی رسیم و در میان خواستنها باورهای جدیدی اسیر می کند آدمیت را و من آشفته حال باید دریابم که از کجا به کجا بروم اما نه شتابان!
این روزها حال من دیدنیست! حالی شبیه موج دریا و گاهی شبیه نسیم پاییز و در مواقعی تند شبیه طوفان سهمگین که فقط خود را به خرابات می کشاند...
پسرک پاییزی را با زمستان سرد کاری نیست و همین است که روزشماری این روزهای آخر 93نوید از بهاری بی پایان می دهد... و بیشتر از این نباید از این بهار سخن بگویم تا اتفاق بیافتد و من با عکسی همه را غافلگیر کنم...
دیگر می گذرم از زبانهای غم و اندوه که خاطرات گذشته من را به طرز عجیبی می سوزاند و من در حال نوشتن با حس هایی شبیه اندوه کاری ندارم و بیشتر مایل هستم در برابر اتفاقات غم انگیز "سکوت" کنم.
امروز برای اولین بار بود که مطالب گذشته خود را مرور می کردم و چه روزهایی که در ذهنم تداعی نشد...چه سوزی داشت این قلم که از آه بی تابی به سمت من " سعید پیرزاده" رهسپار شد و حال گویی این انسان بر جای مانده از آن خاطرات چیزهایی شبیه یک دلتنگی بی پایان دارد...
"زندگی نامه" نبود بلکه گذری بود بر خاطراتی از جنس گذشته که باید فقط نوشته می شد والا نوشتن زندگی نامه از قلم ما بیرون است...
نمی دانم چند روز و یا چند هفته ایست که دستانم قلم را خوب نمی چرخاند اما امروز گویی سخنان یک دوست جان تازه ای بر قلم من دمید. برگ سبزی از قلم من رو به اسمان نقش کشید تا باز از سر گیرد گذشته های شیرین و آینده ی درخشان را...
اما هنوز گنگم و به زبان خودمانی تر هنگم از بازی های این روزگار تلخ که هر چه پیش میرویم به جایی نمی رسیم و در میان خواستنها باورهای جدیدی اسیر می کند آدمیت را و من آشفته حال باید دریابم که از کجا به کجا بروم اما نه شتابان!
این روزها حال من دیدنیست! حالی شبیه موج دریا و گاهی شبیه نسیم پاییز و در مواقعی تند شبیه طوفان سهمگین که فقط خود را به خرابات می کشاند...
پسرک پاییزی را با زمستان سرد کاری نیست و همین است که روزشماری این روزهای آخر 93نوید از بهاری بی پایان می دهد... و بیشتر از این نباید از این بهار سخن بگویم تا اتفاق بیافتد و من با عکسی همه را غافلگیر کنم...
دیگر می گذرم از زبانهای غم و اندوه که خاطرات گذشته من را به طرز عجیبی می سوزاند و من در حال نوشتن با حس هایی شبیه اندوه کاری ندارم و بیشتر مایل هستم در برابر اتفاقات غم انگیز "سکوت" کنم.
امروز برای اولین بار بود که مطالب گذشته خود را مرور می کردم و چه روزهایی که در ذهنم تداعی نشد...چه سوزی داشت این قلم که از آه بی تابی به سمت من " سعید پیرزاده" رهسپار شد و حال گویی این انسان بر جای مانده از آن خاطرات چیزهایی شبیه یک دلتنگی بی پایان دارد...
"زندگی نامه" نبود بلکه گذری بود بر خاطراتی از جنس گذشته که باید فقط نوشته می شد والا نوشتن زندگی نامه از قلم ما بیرون است...
۹۳/۱۱/۱۵