حافظا دیدی که کنعان دلم بی ماه شد
عاقبت بااشک غم کوه امیدم کاه شد
گفته بودی یوسف گمگشته بازآید
یوسف من تاقیامت همنشین چاه شد
عاقبت بااشک غم کوه امیدم کاه شد
گفته بودی یوسف گمگشته بازآید
یوسف من تاقیامت همنشین چاه شد
باز دلــم تــنـــگ است
باز چشمانم باران می طلبد
آسمان دلم پر از ابرهای سیاه دلتنگی شده
باز من تنهایم!
و در این سکوت حتی صدای ساز هم آرامم نمی کند
دل من باز کوچک شده برای آنکه نمیدانم کیست!
ولی غیبتش مرا می آزارد....من خودم را گم کرده ام...!
کجا...؟ این را دیگر نمیدانم...