4 سال گذشت از روزی که سراسر غم بودم و پر از احساس گنگ...
یاد کلاغ های پادگان افتادم، یا آسمان بارانی آن روز...گویی همه عالم به حالم گریان بودند. چه سخت روزگاری بود و منه درمانده از همه جا پناهگاهی شبیه پادگان داشتم...
ان روزم غصه های چنذ سال را بار کوله ام کرده بودم تا با انها خودم را از نو بسازم...سربازی پسرک قصه ما را مرد کرد. مردی که با هزار بار زمین خوردن قوی تر از دیروز بلند میشد...
چه خدایی دارد این پسرک!
در این دنیا کسی برایش تکیه گاه نبود ولی خدایی زیبا داشت که در هر لحظه او را امیدوار میکرد...دستانش را میگرفت و راه رفتن را می اموخت...
یاد آن روزگاران بخیر...
بعضی اوقات از سر دلتنگی زیاد برای نوشتن هیچ تیتری نمی توانم پیدا کنم و گویی آنقدر برای دلتنگی هایم سر میشکنم تا چیزی بنویسم که نگویید و نپرسید...
مدت زمانیست که درگیر لفظ انسان شده ام...آدمی را با رحم و مروت و ایمان ...و احساس های دیگرش می شناسند، اما صحنه دیشبی که دیدم مرا از این باور به دور گذاشت. نمیدانم چه موجودی شده ایم، یک قبیله بر سر یک سیاه پوست می ریزند و آنچنان زجری به او می دهند که ...استغفروالله
به کجا می رویم و سر منزل آخر کجا خواهد بود فقط او می داند. کم کم باید دنیا منتظر یک اتفاق خاصی از جنس یک ظهور باشد. الان ظهور برای دنیا نیاز است و نیاز...
چهارشنبه شب بود که با خیالی اسوده تر از هر روزم، برای یک سفر آماده میشدم. وقتی راه افتادم اولین چیزی که اذیتم می کرد اتمام سفر بود که حداقل ایندفعه برای من غیر قابل تحمل بود
روزهای خوب همراه با عزیزان خوب یه حال و هوای دیگه داره!
دیروز حس عجیبی داشتم، حسی که برای بازگشتم هیچ توجیهی نمیذاشت باقی بمونه، واسه همین برای آروم شدنم بیرون رفتن رو ترجیح دادم. هوای پاییزی اردبیل سرمای خاصی رو یه استخونم می رسوند اما تازگیا شم خبرنگاری من گل کرده و باعث می شد سرمایی حس نکنم. بیشتر دنباله سوژه بودم تا اتفاقات چند ساعت بعد رو فراموش کنم اما سخت بود...
طبق عادت گذشته آخرین روز سفرم تو اردبیل رو اختصاص میدم به شیخ صفی تا با گرمای حلوای سیاه سرمای شهر رو فراموش کنم اما انگار برای اون دیروزم هیچ چیزی قابل وصف نبود جز اینکه بشینم تو حیاط خونه مامانبزرگ و خیره بشم به درختی که از پاییز نگذشته به خواب سردی فرورفته...
به خورشیدی که هنوز می تابه اما سرما نمیزاره گرماشو احساس کنی...
میبینیش اما اونقدر ازت دوره که فقط تابشش نصیبت میشه...
خوب بود و جای همه دوستان خالی بود...