اینگونه شد که بغضهایم از صف بستن خسته اند و گه گداری فقط میخواهند برای زیستن بنالند و بر نام آنچه که هست تلخی گزینند.دنیای هستی سرنوشتی بیش نیست که ساختنش کوهی از تحمل می خواهد و دردی از جنس پولاد...
که ما را بر این راه هیچ استواری نیست...
اینگونه شد که بغضهایم از صف بستن خسته اند و گه گداری فقط میخواهند برای زیستن بنالند و بر نام آنچه که هست تلخی گزینند.دنیای هستی سرنوشتی بیش نیست که ساختنش کوهی از تحمل می خواهد و دردی از جنس پولاد...
که ما را بر این راه هیچ استواری نیست...
گویی بعد از عمری رد شدنم باد بود
می گویند باید عاشق بود ولی نگفتند که اگر عاشق شدی هزار تا رویا ساختی با ادامه باید چه کنی؟
با آن وقتی که شکستم چه کنم؟با آرزوهای نسوخته چه کنم؟
تو بگو، تو بگو با نداده هایم چه کنم
با آن همه داستان چه کنم
بگویم قصه بود بر من؟
بگویم داستانک بوده و رفت ...
ببینید چه کرده عاشقی با دل و جانم ...
من بر او هر چه داشتم دادم ...
اما او چه داد...
او مرا باخت گویی که از ازل نبودم
گویی که بازندگی حق من بود...
و گویی از اول قرار بود با عکسی چند بسازم
زندگی اینگونه هم خوش باد
هر چه باد ، باد داد
دل دادم باد داد
زندگی دادم باد داد
و مرا هم بر باد داد
باید غمگین بود و نخند باید رنجور بود و خنده نکرد...
عشق را باید سرتاسر غم نوشت من که هیچ او هم تحمل نداشت.عشق باید بتازد بر دنیای سیاهت نه تو هر لحظه دلی را بشکنی...
شکستم و شکستم که هیچگاه به این اندازه نباخته بودم.
ای دنیا مرا گوش دهید هیچ دل نبندید تا لحظه آخر هیچ نگویید. او الان میخندد به آستین خیسم او میخندد به اشکهای پاکم و او مرا ...
رها باد این دنیا از هر وصیتی از هر ناله ای و از هر نفسی...