آنچنان می تپد که گویی دنیایی می لرزد...
و من تشنه ام
تشنه ای از جرعه نگاهت
که من را بتاباند...
دلم////
دلم تنگ است
تنگ به روی ماهت
که دلم را به لرزه انداخت
آنچنان می تپد که گویی دنیایی می لرزد...
و من تشنه ام
تشنه ای از جرعه نگاهت
که من را بتاباند...
دلم////
دلم تنگ است
تنگ به روی ماهت
که دلم را به لرزه انداخت
سه نقطه ای که پر میشود از حرفهای مبهم، از حرفهای ناگفته ای که لال می شوند و پنهان از کنار هر گوشی عبور می کنند.
باید در بعضی قسمتهای زندگی عبور کرد، باید گذشت تا رسید. شاید همین سه نقطه حرفهای عالم را معنا می کند، اما من با سه نقطه عبور میکنم؛ میگذرم تا برسم.
فراتر از روزها، فراتر از بودنها و آن طرف تر از خواستن.از جایی باید حرف زد که نکته ها داشته باشد.از جایی که کمتر کسی آنجا را کشف کرده باشد. نباید گذاشت که روزها به امید رفتن بیایند.باید روزها را در هیاهوی زمان اسیر کرد تا چیزی از خود بر جای بگذارند.
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
پی زندگی نرو، آخرش میدونم
قصه سوختن و ساختن شده عادت واسه ما...
خواستم نوشته هامو ببرم به سمت بی معرفتی آدمها، اما انگار حرفها هم از بی معرفتی ما آدمها خبر دارن که هیچوقت دوست ندارن حداقل تو این موضوع با ما کنار بیان.چی بگم آخه...اینم یه جور دیگه ای//
آفتاب آمد دو چشمم باز شد
باز تکرار همان تکراره ها
چند و چون و کی کجا آغاز شد
پرسش صدباره ی صدباره ها
دیدگانم پر ولی دستم تهی
من نمی دانم کجایم کیستم
آتش حیرت به جانم ریختی
من خلیل آزمونت نیستم
مرگ شرط اولین شمع بود
از برم افسانه ی پروانه را
بر ملا شد راه می خانه دریغ
از چه می بندی در می خانه را
تا بسازم شیشه ی چشمان خود را آینه
خون دل را جیوه کردم سالها
حالیا از دشت رنگ گل درا
زلف خود را شانه زن در چشم ما
ما امین راز هایت بوده ایم
پای کوب ساز هایت بوده ایم
محو در جاه و جلالت دست در دست رطیل
جان خرید ناز ناز نازهایت بوده ایم
هیچ کس قادر به دیدارت نبود
گرچه ذات هر وجودی بوده ای
خوشه زاران یادبود زلف تو
قبله گاه هر سجودی بوده ای
ای یگانه این قلم تب دار تو
تا سحر می خواند و بیدار تو
گوشه ی چشمی ، نگاهی ، وعده ای
تشنه ی یک لخظه ی دیدار تو
شاه بیت شعر مرموز حیات
قصه ی صد داستان بی بدیل عشق بود
چشم انسان ، گیس بید و ناز گل
یک دلیل از صد دلیل عشق بود
هیچ کس در این جهان نامی نداشت
عاشقان بهر نشان نامیدشان
عشق این افسون جاوید ، این شگفت
کرد تا عمر کلام جاویدشان
بار ها از خویش می پرسم که مقصودت چه بود
درک مرگ از مرگ کاری ساده نیست
رنج ما و آن امانت قتل و هابیل و بهشت
چاره ای کن ای معما چاره ای در چاره نیست
روز ها رفتند و رفتیم و گذشت
آه آری زندگی افسانه بود
خاطری از خاطراتی مانده جا
تار مویی در کنار شانه بود
یادگارم چند حرفی روی سنگ
باد و باران و زمان و هاله ای
سبزه میروید به روی خاک من
میچرد بابونه را بزغاله ای
.
.
.
روزهای تکراری و لحظه هایی که هر روز انگار برایم تازگی ندارند و در هر ساعت چیزی جز تکرار حس نمی کنم و امیدم به روزهایی است که قرار است با عشق کنار تو باشم.
راستی خدای من تو خسته نیستی از این تکرارها؟
از بودنها و اشتباهای مکرر و تکراری ما؟
واز ناله های گریزاز خطر ما که تو را گاهی از ترس می شناسند و گاهی از روی تنگی هایشان پیش به سویت روان می شوند
و روزها را باید از این نظام تکراری خارج کنم و چیزی شبیه دلتنگی و احساس را با غلبه از حیطه اوضاع خود بسازم تا شاید تازگی و شادابی را با وجود دریابم
نمیتوانم صرف باشم چون آن چیز که میخواهم هیچگاه بر چشمانم نقش نبسته، یعنی آن چیزی را که دوست داشتم هیچوقت نتوانسته ام حس کنم....
من حسی میخواهم پر از نشاط و سرزندگی که هر لحظه مرا نسبت به لحظه گذشته شاداب تر کند و آیا کسی واقعا همچین چیزی را بدست آورده....
کاش من هم از دیار مردمان مست تبار بودم تا هر روزی در جایی بدنباله نیمه گمگشده خود بودم و شاید آن نظر در حق من هیچ نبود و هیچگاه بدحالی گریبان دل نهفته ام را نمیگرفت...
هیچگاه غم و اندوه مرا به سوی بیکرانه های نا پیدا نمی برد...
دلم کمی گیر دارد ..
آری گیری به اندازه آسمانها که وقتی گیر می کند همه غصه ها را به سویم جذب می کند و من هم سر به زیر در بیابانی بی احساس دنباله حسی کوچک میگردم!