متاسفانه علی رغم تلاش، نتوانستیم حرفی از زبان این تندیس های طلایی بیرون بکشیم.شاید سکوت هم بزرگترین حرف بود.انسانهای طلایی همه روزه از ساعت 5تا9 شب، نقش مجسمه را بازی می کنند و گاهی حرکتی از خود نشان می دهند.اینجا چهار راه کوکاست.شاید بتوانید یک روزی حس عجیب این مجسمه ها را از نزدیک ببینید.
گویی این حرکت از سیلورمن های آمریکایی گرفته شده است که به گونه ای گدایی محترمانه می کنند.با این تفاوت که آنها خود را به شکل تندیس های نقره ای در می آورند
در دیـــــاری که در او نیست کســی یار کســــی ----- کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هــــــر کس آزار منِ زار پســـــندیــــــد ولــــــــــی ----- نپـــســـــندیــــد دلِ زار مـن آزارِ کســــی
آخــــــرش محــــنت جانــــکاه به چـــــاه انـــــدازد ----- هرکه چون ماه برافروخت شبِ تارِکسـی
سودش این بس که به هیچش بفروشند چو من ----- هر که باقیمت جان بود خریدار کســـی
رضا هم طبق معمول درگیر بود با خودش و من.میگفت دوست داره شعر بنویسه مثل من و من هم دوست دارم خوب بودن رو از رضا یاد بگیرم.امشب تهران جذاببت خاصی داشت برام.شبی به یاد ماندنی که البته لذتش با عشقت ببشتر میشه...
تو این موقع شی بچه های شهرداری از اون بالا تا به این پایین دیده می شدن که داشتن واسه شهر جون دوباره می دادن...
یعضی اوقات باید گفت که حیف تموم شد.
قایقی دارم...
اما کو آب؟!
به مثال برکه ای هم نیست
قایقم کاغذیست
به خیالت جوی آبی میخواهم
تا فقط قایقم زنده بماند
و در تکاپوی همین خیال
می شود حس کرد سهراب را
که چه گفت و چه نالید
از کجا آمد و به کجا رفت...
و من هم مثل اویم
غرق در قایق خود گشته ام