تو را دوست دارم
و اما باورش را نه به دست تو
که به مردم شهر می سپارم!
همه آنها را قسم داده ام
از تو رو برگردانند
تا تنها من عاشقت باشم !
و اما باورش را نه به دست تو
که به مردم شهر می سپارم!
همه آنها را قسم داده ام
از تو رو برگردانند
تا تنها من عاشقت باشم !
و من هم در ماورای زمان همانگونه که دنیایم خبر دارد در وادی این حس گنگ و مبهم مانده ام که باید اینگونه نوشت:
باران بارید، طوفان شد، سیل شد، مرا با خود برد، آن وقت تو نشسته ای و داری برایم "تبخیر" درس می دهی!
باران می بارد و زیرش خیس شدن بی هیچ تردیدی پذیرفته است حال چه بخواهی با چتری بیخیال شوی!دور و اطرافت را بنگر که باران دوست داشتن با عالم بی معنا چه می کند؟
با رنگ و بوی عجیب
و کمی ترس...
که نکند عاشق شوم
و ندانستم همان سال
در تکاپوی زمان
ترا با خود دارد...
پاییز برای من ترا کشید
و در تلاطم زمان
مرا غرق تو کرد...
امروز دوباره پاییز آمد
و من در دل خود از تو...
نطفه ای به رنگ عشق بافتم
تا پاییزی ابدی داشته باشم
____________________
سعید پیرزاده:پاییز93