انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
و من هم مثل سهراب

قایقی دارم...

اما کو آب؟!

به مثال برکه ای هم نیست

قایقم کاغذیست

به خیالت جوی آبی میخواهم

تا فقط قایقم زنده بماند

و در تکاپوی همین خیال

می شود حس کرد سهراب را

که چه گفت و چه نالید

از کجا آمد و به کجا رفت...

و من هم مثل اویم

غرق در قایق خود گشته ام

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۱۸
سعید پیرزاده گرمی
دلم برای یک نفر می تپد

آنچنان می تپد که گویی دنیایی می لرزد...

و من تشنه ام

تشنه ای از جرعه نگاهت

که من را بتاباند...

دلم////

دلم تنگ است

تنگ به روی ماهت

که دلم را به لرزه انداخت

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۴۸
سعید پیرزاده گرمی
بعضی اوقات کم می آوریم و فقط باید با سه نقطه حرفهایمان را بگوییم...

سه نقطه ای که پر میشود از حرفهای مبهم، از حرفهای ناگفته ای که لال می شوند و پنهان از کنار هر گوشی عبور می کنند.

باید در بعضی قسمتهای زندگی عبور کرد، باید گذشت تا رسید. شاید همین سه نقطه حرفهای عالم را معنا می کند، اما من با سه نقطه عبور میکنم؛ میگذرم تا برسم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۰۲
سعید پیرزاده گرمی
ثانیه ها را باید گذراند، باید از یک دست بودن خارج شد و باید از همین امروز دنباله تازگی رفت... دنباله چیزی

فراتر از روزها، فراتر از بودنها و آن طرف تر از خواستن.از جایی باید حرف زد که نکته ها داشته باشد.از جایی که کمتر کسی آنجا را کشف کرده باشد. نباید گذاشت که روزها به امید رفتن بیایند.باید روزها را در هیاهوی زمان اسیر کرد تا چیزی از خود بر جای بگذارند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۳۷
سعید پیرزاده گرمی
بازهم یک نوشته بسیار زیبا از استاد بزرگ

شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من استبه بهشت نمی روم ... اگر مادرم آنجا نباشد
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۱۵
سعید پیرزاده گرمی
دیشب حوالی نیمه شب دلم کمی قدم زدن طلبید.از همان قدم هایی که احساس می کردم یک نفر دیگر مرا همراهی می کند.نمی دانی چه حال عجیبی داشتم.اشکهایم گره در خواسته هایم زده بودند و من همچون ستاره ای رو به زوال بودم.شعری نوشتم از زندگی و مردمانش اما آن چیزی که میخواستم نشد که نشد

پی زندگی نرو، آخرش میدونم

قصه سوختن و ساختن شده عادت واسه ما...

 

خواستم نوشته هامو ببرم به سمت بی معرفتی آدمها، اما انگار حرفها هم از بی معرفتی ما آدمها خبر دارن که هیچوقت دوست ندارن حداقل تو این موضوع با ما کنار بیان.چی بگم آخه...اینم یه جور دیگه ای//

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۰۵:۳۸
سعید پیرزاده گرمی

آفتاب آمد دو چشمم باز شد
باز تکرار همان تکراره ها
چند و چون و کی کجا آغاز شد
پرسش صدباره ی صدباره ها

دیدگانم پر ولی دستم تهی
من نمی دانم کجایم کیستم
آتش حیرت به جانم ریختی
من خلیل آزمونت نیستم

مرگ شرط اولین شمع بود
از برم افسانه ی پروانه را
بر ملا شد راه می خانه دریغ
از چه می بندی در می خانه را

تا بسازم شیشه ی چشمان خود را آینه
خون دل را جیوه کردم سالها
حالیا از دشت رنگ گل درا
زلف خود را شانه زن در چشم ما

ما امین راز هایت بوده ایم
پای کوب ساز هایت بوده ایم
محو در جاه و جلالت دست در دست رطیل
جان خرید ناز ناز نازهایت بوده ایم

هیچ کس قادر به دیدارت نبود
گرچه ذات هر وجودی بوده ای
خوشه زاران یادبود زلف تو
قبله گاه هر سجودی بوده ای

ای یگانه این قلم تب دار تو
تا سحر می خواند و بیدار تو
گوشه ی چشمی ، نگاهی ، وعده ای
تشنه ی یک لخظه ی دیدار تو

شاه بیت شعر مرموز حیات
قصه ی صد داستان بی بدیل عشق بود
چشم انسان ، گیس بید و ناز گل
یک دلیل از صد دلیل عشق بود

هیچ کس در این جهان نامی نداشت
عاشقان بهر نشان نامیدشان
عشق این افسون جاوید ، این شگفت
کرد تا عمر کلام جاویدشان

بار ها از خویش می پرسم که مقصودت چه بود
درک مرگ از مرگ کاری ساده نیست
رنج ما و آن امانت قتل و هابیل و بهشت
چاره ای کن ای معما چاره ای در چاره نیست

روز ها رفتند و رفتیم و گذشت
آه آری زندگی افسانه بود
خاطری از خاطراتی مانده جا
تار مویی در کنار شانه بود

یادگارم چند حرفی روی سنگ
باد و باران و زمان و هاله ای
سبزه میروید به روی خاک من
میچرد بابونه را بزغاله ای  

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۰۴:۱۳
سعید پیرزاده گرمی
حرفهایم را در کنار تو می زنم

از کنار تو جوی کوچکی می کشم

جویی به تمنای باوری از خواستن

و حسی که مرا از آن تو کند

با تو باید بی پرده باشم

رک میگویم که تو را دوست می دارم

و نهان خانه من پر است

از عشق تو...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۰۶:۲۹
سعید پیرزاده گرمی
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۰۶:۱۹
سعید پیرزاده گرمی
ساعت 6 صبح با چشمانی خواب آلود راه میروم تا باز هیاهوی شهر و مترو و مردمانش را بی تو تحمل کنم.از همان ابتدای روز با شلوغی چشمانم بازتر می شود و این حسی بد برایم می آورد.

.

.

.

روزهای تکراری و لحظه هایی که هر روز انگار برایم تازگی ندارند و در هر ساعت چیزی جز تکرار حس نمی کنم و امیدم به روزهایی است که قرار است با عشق کنار تو باشم.

راستی خدای من تو خسته نیستی از این تکرارها؟

از بودنها و اشتباهای مکرر و تکراری ما؟

واز ناله های گریزاز خطر ما که تو را گاهی از ترس می شناسند و گاهی از روی تنگی هایشان پیش به سویت روان می شوند

و روزها را باید از این نظام تکراری خارج کنم و چیزی شبیه دلتنگی و احساس را با غلبه از حیطه اوضاع خود بسازم تا شاید تازگی و شادابی را با وجود دریابم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۰۳:۵۶
سعید پیرزاده گرمی