محتاج رفتن کسی نیست این دل آواره ام...
حرف ها را در پستوی این خانه ویرانه مرا چه سهمی است...
همین ماندن را برایم بازگو کن....
نمی دانم اسمش را بگذارم دلتنگی و یا یک حسرتی به بلندای یک فاصله...
هر چه هست هم باعث عذابم است هم باعث دلخوشیم ...
دلخوشم چون تو را دارم و عذابم به خاطر دوری از توست...
باز دلــم تــنـــگ است
باز چشمانم باران می طلبد
آسمان دلم پر از ابرهای سیاه دلتنگی شده
باز من تنهایم!
و در این سکوت حتی صدای ساز هم آرامم نمی کند
دل من باز کوچک شده برای آنکه نمیدانم کیست!
ولی غیبتش مرا می آزارد....من خودم را گم کرده ام...!
کجا...؟ این را دیگر نمیدانم...