نمیتوانم صرف باشم چون آن چیز که میخواهم هیچگاه بر چشمانم نقش نبسته، یعنی آن چیزی را که دوست داشتم هیچوقت نتوانسته ام حس کنم....
من حسی میخواهم پر از نشاط و سرزندگی که هر لحظه مرا نسبت به لحظه گذشته شاداب تر کند و آیا کسی واقعا همچین چیزی را بدست آورده....
کاش من هم از دیار مردمان مست تبار بودم تا هر روزی در جایی بدنباله نیمه گمگشده خود بودم و شاید آن نظر در حق من هیچ نبود و هیچگاه بدحالی گریبان دل نهفته ام را نمیگرفت...
هیچگاه غم و اندوه مرا به سوی بیکرانه های نا پیدا نمی برد...
دلم کمی گیر دارد ..
آری گیری به اندازه آسمانها که وقتی گیر می کند همه غصه ها را به سویم جذب می کند و من هم سر به زیر در بیابانی بی احساس دنباله حسی کوچک میگردم!