با توام که دم میزنی از مخالفت و هزاران نه منفی که با مزاق من جور در نمیاید.چه بخواهی چه نخواهی بارمان را بسته ام.اسم دخترمان را گذاشته ایم ماهور و این یعنی از الان جاویدیم و پسری از جنس باران که هنوز اسمی برایش نگذاشته ایم...
با توام که دم میزنی از مخالفت و هزاران نه منفی که با مزاق من جور در نمیاید.چه بخواهی چه نخواهی بارمان را بسته ام.اسم دخترمان را گذاشته ایم ماهور و این یعنی از الان جاویدیم و پسری از جنس باران که هنوز اسمی برایش نگذاشته ایم...
نمی دانم از روی خواستن اینگونه شده ام و یا از روی حسی مبهم که امروزه آن را عشق نامیده اند و من هم وقتی با این حس راه میروم هیچ چیز نمیبینم جز خواسته های پر رمقم که در راه تو سینه خیز شده ام.
دلم ، دلم بی تاب شده و بازهم هوای کوی یار را دارد و این یار چقدر زیباسست که مرا اینگونه به خود شیفته کرده است و همچون لیلی قصه ها او هم مرا عشق می نامند و این یعنی دو خط بر روی هم که هر روز به بی نهایت خواستنها می رسد.
شاید نوشته هایم آنقدر ،حتی برای خودم سنگین باشد که معنایش را در گذر رود رمان گم کنم چون حتی دل من هم می داند و اوست که میخواهد و شده حکمران بی رقیب زندگی من بعد از خدای واحدم که هر چه داشته ام و نداشته ام از او بوده ...
وصال تنها راه این من در هم تابیده است که از این بی تابی خلاصی یابم و همان روز این صفحه من تبدیل می شود به لذت عشق و بی تابی دیگر نخواهد بود...
نمیدانم چگونه وصف کنم و یا چگونه بنالم ولی این را خوب فهمیدم که دیگر طاقت هیچ ندارم و از این دلتنگی نفسهایم بالا نمی آیند و من شدم در نهایت عشق یک عاشق بی پرده که حتی به تو هم گفته بودم که من فرق دارم با آدمان این دنیا و این تکبر نیست
روز اول:صدایت را شنیده بودم آرام بود
روز دوم:از دلتنگی زیاد خود را به مراسم شب قدر رساندم
روز سوم:نیمی از این روز خواب بودم ولی دیشب دو ساعتی در پارک شهرمان می نالیدم...
و امروز که بی تو از همان ابتدا داشتم میمردم
روزگار بی مروت به من یاد داد در هر صورتی برای پیروزی و بدست آوردن چیزی که حق توست مبارزه کنم و من هم به مثال فرهاد برای رسیدن به لیلی قصه خود کوه که نه دنیایی خواهم کند.
آری برای رسیدن به لیلی قصه خود حاضرم دنیایی ویران کنم
کاسه صبرم لبریز که شده در این میان صبر کاسه هم دارد لبریز می شود
تازه بر خود شاید ببالم که با تازندگی بسیار زیاد حتی ثانیه ای بیخیال شدن از عشق را امری نادرست میدانم و بر کل زندگی بنده حقیر همین بس که هدفی جز عشق ندارم.
خوشحالم و خیلی خوشحالم به خاطر داشته ای مثله تو و حسی از جنس خودم که هیچ وقت پای عقب کشیدن نخواهم داشت
پاکی از یک سال و رهسپاری به سال جدید و در این میان امشب سرنوشتت را می سازی
با اشکهایی که از چشمه چشمانت جاری میکنی ، با دلی که زخم خورده به درگاه حق میبری و با سری پایین و شرمسار امشب را به روز می رسانی
چقدر زیباست که آرام و با صدای نالان با خدای خودت حرف یزنی و دردت را بگویی و دستانت را به سویش رهسپار کنی...
دوستان عزیز، امشب را نمی توان وصف کرد از شما خواهشمندم تو این شبها ما رو هم فراموش نکنید که محتاج دعاییم
قدم زدن را در این کوچه دوست دارم چرا که پر است از خاطراتی از جنس گذشته که دیروزم را زنده نگه می دارد و من را در زندگی دنیوی از هر نظر مستحکم و شاید پخته می کند.نوشتن را باید آنقدر ادامه داد تا هدف اصلی را برای خواننده برسانی ولی کاش می شد...