انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
با چشمانی باز خواب میبینم .رویایی زیبا که گویی حقیقت دارد و در کنارم قدم هایش را آهسته بر می دارد.گویی همه عمر را به گمان خواهم برد و با این رویاها زندگی خواهم کرد.رویایی که بسته به همان حلقه ای که در آسمان بر دستان ما نقش بر بسته و من و تو گویی لحظات عمر را برای سپری کردن تا همان مدتی که قرار بود ،گمان خواهد بود با کلی رویا
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۳ ، ۰۴:۴۴
سعید پیرزاده گرمی
ثانیه های مبادای هر کسی از وجوش فرا میگیرد و ما در هر حالی به دنبال پاک شدنیم.شبهایی زیبا در پیش است ، شبهایی که از آسمان تا زمین به وسعتش کوچک است و همگی دعوتیم...

نمیتوان فراتر از زبان بیان کرد و در هر حال از گذشتن و ساده بودن حرف زد اما راحت میتوان در این شبها ذکرت را بگویی و بخواهی از آنچه گریبانت را سنگینی میکند.

خسته ای در این شبها خلوتگاهی بیاب و برو که همه منتظر تو هستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۵
سعید پیرزاده گرمی
همین اوقاتی که شبیه هجوم نغمه های سرتاسر غم انگیز روزهایم به دلتنگی می گذرد من در دستانم چیزی شبیه عشق دارم.عشقی از جس تو و یک دنیا دلتنگی که مرا به دیوانگان شبیه کرده است.

نمی دانم چگونه بگویم، از درد فراق بازگویم یا درد و رنج این عشق که هر آدمی را ناخودآگاه زمین گیر میکند.مثل همان شکافی که از زلزله در زمین سخت ایجاد میشود من هم شکافی پیدا کرده ام.همان دلی که جنسش از سنگ بود و بی احساس حال با زلزله ای به نام عشق ابهت خودش را زیر سوال برده و در مقابل عشق سر تعظیم فرود آورده است

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۳ ، ۱۰:۰۲
سعید پیرزاده گرمی
دیشب شبم شد پر از بودنها و تا خود سحر اشکی از جنس دلتنگی بر روی گونه هایم ریختم.گریه هایم آنچنان با آب و تاب می شد که برای مقصودش طلب حسودی بود از جانب من...

اوقاتی نه به چندان دور در سکوت دنیا گه گاهی آنچنان دلم تاب و استرس دارد که گویی میخواهند دنیارا از من بگیرند.شاید این دنیای گرفتنی از من در یک دید خلاصه می شود که زبانم به تودیعش هماکان نمیچرخد و به تکرار گذشته روزهایم را میشمارم برای خلاصی از این روزهای سخت و شیرین که338روش الباقیست

همین روزها هم به خاطراتم خواهند پیوست

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۳ ، ۰۵:۱۸
سعید پیرزاده گرمی
زندگی همچنان باقیست و به قوت خود پیش می رود.چه بخواهی چه نخواهی
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۳ ، ۱۱:۱۲
سعید پیرزاده گرمی
بیشتر دوست دارم از چیزی شبیه حسی فراتر از این دنیا بنویسم.چیزی که خودم در نوشتنش هنگ کنم.مغزم بایستد و من نه به جلو بروم و نه به عقب

به مثال کودکی هایمان غرق در رویا باشیم و من از رویای تو با قلمم بنویسم.تو بگو چه میخواهی؟

آرزویت را برایم بازگو کن؟!

و من هم به نجابت از ذهن خود و قلم زیبایم تلاطمهای زندگی را با آرامش برایت بازگویم و بگویم خدا هست حتی اگر بد باشی...

مهم جنست نیست مهم باورت هست که هست و آخر کار باز به این باور خواهی رسید...

در میدان زندگی هر چه گذر کنی خامیت نهفته تر میشود ولی باز همان کودکی هستی که با رویاهایت سیر میکنی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۱:۱۲
سعید پیرزاده گرمی
بعضی اوقات از مردمان شهر خود می نالم.از مردمانی که به دغدغه های اجتماعی خود میلی ندارند و فقط اقتصادی فکر می کنند.البته فکر اقتصادیشان هم خوب نیست فقط به فکر پول در آوردن هستند.

اینها همان مردم انقلابی هستند که قرار است در روزگاران آینده درسی بگویند به جهان ، درسی از جنس خدا

چه خوب می شد مردمان شهر من از میدان آزادی درس می گرفتند.میدانی که آزادیش را در وقارش خلاصه کرده ، نه در بی حجابی و افکار نادرست...

اینها همان مردمانی خواهند شد که جمعه ی روشن رغم خواهند زد ولی گویی هنوز به خواب رفته اند و هنوز یادشان نمی آید که باید باب امامشان راه روند.امامی که منتظر خواست همین مردم است

مردم من جنسشان خداییست و فقط کمی ،و خیلی کم به خواب رفته اند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۸:۵۳
سعید پیرزاده گرمی
گویی در این جهان پر التهاب منی کردن در باور کسی نیست.هر چیزی بر پایه مبنای خود گسسته می شود و انگار زمین از حرکت خویش باز می ایستد و آخر سر هم در ظلمت نهایی به واقعیت می رسد ، واقعیتی از جنس یک نور روشن ....

هر چه بنالیم یا ببالیم آخر در کار عشق هیچ گشاده دستی نیست . آنقدر باید بسازی و با فراق بسوزی تا پخته شود و قدر عشق و وصال را بفهمی

من هم به مثال دیروزها این رسم را باور دارم که تا عاشق نباشم هیچ نتوانم و گویی این عشق سرازیر است به وجودم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۴:۲۱
سعید پیرزاده گرمی
در روزگار من باید کم کمک تاسف را خورد .در روزگاری که چشم ها سیر نمی شوند چاره این است ، و راهی دگر نمی توان ساخت.هر چند ناله کنی و گریبان خود گیری آخره راه همین است.

دوست من!

آری شاید مزه مزه اش کنی ، نمکش آشنا باشد و شاید روزی در تلاطم امواج سرگردان همین هم به ما نرسد و تویی که خود را غرق در چاههای عمیق میکنی ، بدان یوسفی بودن کار هر کس نیست.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۳
سعید پیرزاده گرمی
وقتی در کوچه پس کوچه های زندگی راه می روم یاد مردمان خود میافتم.مردمانی که به مثال دیروزشان راه نمی روند ، مردمانی که گویی بیشتر شبیه بینوا را دارند.مردمانی که حتی زیر پای خود را برای مراقبت از خود نمی نگرند چه رسد به دست گدایان شهر که همیشه به رویشان باز است و من هم گریزی از این مردم نیستم.شاید کند و در بعضی موارد تند بنویسم اما دلم به حق و حقیقت روشن است که چه بر سر امثال من می اید.

کسانی که روی خوش زندگی را در خنده همنوع خود میبینند و گویی صدای آرامش مردم را دوست دارند و چه بسا در شهر من این چنین انسانها هنوز خواب هستند و کمی آب روشن میخواهم تا بر رویشان بریزم شاید کمی از خواب به بیداری بنگرند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۳ ، ۰۸:۲۳
سعید پیرزاده گرمی