نمیتوان فراتر از زبان بیان کرد و در هر حال از گذشتن و ساده بودن حرف زد اما راحت میتوان در این شبها ذکرت را بگویی و بخواهی از آنچه گریبانت را سنگینی میکند.
خسته ای در این شبها خلوتگاهی بیاب و برو که همه منتظر تو هستند.
نمی دانم چگونه بگویم، از درد فراق بازگویم یا درد و رنج این عشق که هر آدمی را ناخودآگاه زمین گیر میکند.مثل همان شکافی که از زلزله در زمین سخت ایجاد میشود من هم شکافی پیدا کرده ام.همان دلی که جنسش از سنگ بود و بی احساس حال با زلزله ای به نام عشق ابهت خودش را زیر سوال برده و در مقابل عشق سر تعظیم فرود آورده است
اوقاتی نه به چندان دور در سکوت دنیا گه گاهی آنچنان دلم تاب و استرس دارد که گویی میخواهند دنیارا از من بگیرند.شاید این دنیای گرفتنی از من در یک دید خلاصه می شود که زبانم به تودیعش هماکان نمیچرخد و به تکرار گذشته روزهایم را میشمارم برای خلاصی از این روزهای سخت و شیرین که338روش الباقیست
همین روزها هم به خاطراتم خواهند پیوست
به مثال کودکی هایمان غرق در رویا باشیم و من از رویای تو با قلمم بنویسم.تو بگو چه میخواهی؟
آرزویت را برایم بازگو کن؟!
و من هم به نجابت از ذهن خود و قلم زیبایم تلاطمهای زندگی را با آرامش برایت بازگویم و بگویم خدا هست حتی اگر بد باشی...
مهم جنست نیست مهم باورت هست که هست و آخر کار باز به این باور خواهی رسید...
در میدان زندگی هر چه گذر کنی خامیت نهفته تر میشود ولی باز همان کودکی هستی که با رویاهایت سیر میکنی
اینها همان مردم انقلابی هستند که قرار است در روزگاران آینده درسی بگویند به جهان ، درسی از جنس خدا
چه خوب می شد مردمان شهر من از میدان آزادی درس می گرفتند.میدانی که آزادیش را در وقارش خلاصه کرده ، نه در بی حجابی و افکار نادرست...
اینها همان مردمانی خواهند شد که جمعه ی روشن رغم خواهند زد ولی گویی هنوز به خواب رفته اند و هنوز یادشان نمی آید که باید باب امامشان راه روند.امامی که منتظر خواست همین مردم است
مردم من جنسشان خداییست و فقط کمی ،و خیلی کم به خواب رفته اند.
هر چه بنالیم یا ببالیم آخر در کار عشق هیچ گشاده دستی نیست . آنقدر باید بسازی و با فراق بسوزی تا پخته شود و قدر عشق و وصال را بفهمی
من هم به مثال دیروزها این رسم را باور دارم که تا عاشق نباشم هیچ نتوانم و گویی این عشق سرازیر است به وجودم
دوست من!
آری شاید مزه مزه اش کنی ، نمکش آشنا باشد و شاید روزی در تلاطم امواج سرگردان همین هم به ما نرسد و تویی که خود را غرق در چاههای عمیق میکنی ، بدان یوسفی بودن کار هر کس نیست.
کسانی که روی خوش زندگی را در خنده همنوع خود میبینند و گویی صدای آرامش مردم را دوست دارند و چه بسا در شهر من این چنین انسانها هنوز خواب هستند و کمی آب روشن میخواهم تا بر رویشان بریزم شاید کمی از خواب به بیداری بنگرند