اما یادش با دلم کاری کرد،
که اسکندر با تخت جمشید کرد....
ماه من آفت دل٬فتنه جان ها شده ای
پشت ها گشته دوتا در غمت ای سرو روان
با تو در گلشن خوبی گل یکتا شده ای
قامت سرو تو ترسم که کند فتنه به پا
ای قیامت چه بلایی که تو بر پا شده ای
خوبی و دلبری و حسن حسابی دارد
بی حساب از چه جهت این همه زیبا شده ای
حیف و بس حیف که با این همه زیبایی و لطف
عشق بگذاشته اندر پی سودا شده ای
شب و مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار
باز آشوبگر خاطر شیدای ما شده ای
پناهم می دهی امشب؟
میان آب و گل رقصان
میان خار و گل خندان در آن آغوش نورانی
پناهم می دهی امشب؟
دل و دین در کف یغما و من تنها در این هنگام روحانی
پناهم می دهی امشب؟
توبه کردم که دگر عشق به دل ره ندهم
آه و افسوس که تو عشق شدی، باریدی
نازنین این دل تنها به تو دل خوش گشته
ای دریغ از تو که با غیر مرا سنجیدی
تا که یه قطره شراب از لب تو نوشم کاش
این همه حسرت و فریاد مرا می دیدی
گر چه بی من تو کنون غرق غرور و شعفی
ولی احساس دوباره بودنی را تو به من بخشیدی
تا که با یک نفس گرم تو جان افزودم
بی سبب از دلم رنجیدی نگه مست
گر چه اکنون با نگاه من غریبی تا ابد
لیکن ای یار بدان در دل من جاویدی
تنهایی یعنی …
عبور می کنم هر روز
از کنار نیمکت های خالیه پارک….
طوری که انگار کسی در نیمکت های آخرین
انتظارم را میکشد و به انجا که میرسم باید…..
وانمود کنم که باز هم دیر رسیده ام!!!!
به چـشـمـهـایـت بگــو . . .
نـگـاهـم نـڪـنـنـد .
بـگـو وقـتـے خـیـره ات مـے شـوم
سرشـاטּ بـه ڪـار خـودشـاטּ بـاشـد . . . !
نـه ڪـه فـڪـر ڪـنـے خـجـالـت مـے ڪـشـم هـا . . .
نـه !
حـواسـم نـیـسـت . . . عـاشـقـت مـی شـوم…!!!
خدای عزیزم! مرا گفتی از رگ گردن به تو نزدیک
ترم!
آخ! چه زیــبـــــا گـفـتـی...
اگر ذره ای از محبتت نباشد زندگانی بر من تمام
است.
خدایا بار دگر محبتت را بر من روا دار
دلم برای دوست داشتن های راستین تنگ شده