یاد شهاب افتادم ، همان دوست لحظه ایم را می گویم .چنان با قلمش شعر من را آب و تاب داد که قلمش به گریه افتاد.
تازه آن دم فهمیدم که دلم چه مینویسد ، زیبا و دلچسب و به دور از اغراق و نالش...
شاید مثل سهراب قایقی دارم ، اما برای من برکه خیالی ، سهم اقیانوس را داردوآنچنان در خیال خود تاب میخورم که دیگر چیزی شبیه حسرت مرا رنج نمی دهد.نا سلامتی عشق دارم و عاشقانه" زنده گی" میکنم.یاد برنامه ماه عسل دیشب افتادم.همان عشق واقعی را میگویم. "سولماز و احسان" دختری که قبل از عروسی اش فلج می شود و پسری که فقط بخاطر عشق برای دخترک بی تحرک جشن عروسی میگیرد و آن دم هست که می نالم و میبالم که یک انسان هستم.
انسانی از جنس پاکی ها که سرشتم پر شده از عشق