انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

ای وای اگـــــر از سـر تو شــال بـیـفتـد
در روح مـسـلـمـانی ام اشـکـال بـیـفتد

جادوگری و گوشه ی لبهای تو خالی ست،
یک لحظه اگر چشم به آن خال بیفتد...!

لبخند تو یک آلت قتــّـاله ی محض است
کافـیـست که بر گونه ی تو چـال بیفتد

چشمان تو فنجان پر از قهوه ی داغ است
تـصـویر مـن ای کـاش که در فـال بیفتد

من حل شده ام در تو و "من" بی تو کسی نیست
هــــرچـیـز اگر داخل حـــلال بیفتد؛ ....

بایـد بـرسد میـوه و شیرین بشود، بعد!
حیف است اگر مـیـوه ی دل کال بیفتد

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۴۱
سعید پیرزاده گرمی

ﻗﻄﺎﺭِ ﺧﻂّ ﻟﺒﺖ ﺭﺍﻫﯽ ﺳﻤﺮﻗﻨﺪ ﺍﺳﺖ
ﺑﻠﯿﺖ ﯾﮏ ﺳﺮﻩ ﺍﺯ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﮕﻮ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
ﻋﺠﺐ ﮔﻠﯽ ﺯﺩﻩﺍﯼ ﺑﺎﺯ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﻣﻮﯾﺖ
ﺗﻮ ﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﻧﺪﻩ ! ﺷﻤﺎﺭﻩﺍﺕ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
ﺑﻪ ﺗﻮﭖ ﮔﺮﺩ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﺩ ﻧﺰﻧﯽ
ﻣﮕﺮ«ﻧﻮﺩ‏»ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﻋﺰﯾﺰﻣﻦ ‏«ﻫَﻨﺪ»ﺍﺳﺖ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽﺯﻧﯽﺍَﺵ ﻣﺜﻞ ﺑﯿﺪ ﻣﯽﻟﺮﺯﻡ
ﮐﻠﯿﺪ ﮐُﻨﺘﺮ ﺑﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺴﺖ ﺗﻮ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺁﺏ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺍﺳﺖ
ﻟﺒﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺗﺠﺎﺭﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﻗﻨﺪ ﺍﺳﺖ
ﺏِ ... ﺏِ ... ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﺯﺑﺎﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ
ﺯﯼ...ﺯﯼ...ﺯﯼ...ﺯﯾﺮِﺳﺮﺑﺮﻕ ﺁﻥ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪﺍﺳﺖ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻧﺮﻣﯽِ ﺷﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪﯼ ﺗﻮ
ﺷﺒﯿﻪ ﺑﺮﻑ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺩﻣﺎﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺎﻋﺮ ‏« ﺟﻐﺮﺍﻓﯽَ ‏» ﺕ ﺷﺪﻡ، ﺁﺧﺮ
ﮔﻠﯽ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ‏« ﺗﺎﺭﯾﺦ ‏» ﺍﺯ ﺗﻮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺳﺖ
ﭼﺮﺍ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﻧﺸﻮﻧﺪ
ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻪ ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪﻫﺎ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﭼﺸﻢﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻓﺮﻫﺎﺩﻫﺎ ﻧﻤﯽﺁﯾﻨﺪ
ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﭘﯽ ﯾﮏ ﺻﯿﺪ ﺁﺑﺮﻭﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ
ﻫﺰﺍﺭ‏« ﻗﯿﺼﺮ ‏»و« ﻗﺎﺳﻢ ‏»ﻓﺪﺍﯼ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ
ﺑِﮑُﺶ!ﺣﻼﻝ !ﻣﮕﺮ ﺧﻮﻥﺑﻬﺎﯼ ﻣﺎ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
ﻧﮕﺎﻩ ﺧﺴﺘﻪﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺟَﻠﺪﯼ ﺍﺳﺖ
ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻣﯽﭘﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ
ﻧﺴﯿﻢ، ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻭﺭﺩ
ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯﯼ ﻋﺸﺎﻕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ
ﺭﺳﯿﺪﯼ ﻭ ﻏﺰﻟﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﻭﺩ ﮔﺮﻓﺖ
ﻧﺘﺮﺱ،ﺁﻩ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ،ﺩﻭﺩﺍﺳﻔﻨﺪ ﺍﺳﺖ

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۲۵
سعید پیرزاده گرمی

دیدمت یک شب ب دریا خیره بودی تا سحر

کاش دریای تو بودم دل ب دریا میزدی


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۶:۰۶
سعید پیرزاده گرمی

فـصـل امـتـحـانات ...

مــن جـز مـرور رنگ چشـــمــانت ........

و خـط کشـیــدن زیــر دلتنگــی هــایم ...

هــیــچ درســـی نـدارم....!!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۶
سعید پیرزاده گرمی
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۳
سعید پیرزاده گرمی

دلم را که مرور میکنم،تمام آن از آن توست.فقط نقطه ای از آن خودم،میخ میکوبم و قاب عکس تو را می آویزم


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۲:۱۴
سعید پیرزاده گرمی

4 سال گذشت از روزی که سراسر غم بودم و پر از احساس گنگ...

یاد کلاغ های پادگان افتادم، یا آسمان بارانی آن روز...گویی همه عالم به حالم گریان بودند. چه سخت روزگاری بود و منه درمانده از همه جا پناهگاهی شبیه پادگان داشتم...

ان روزم غصه های چنذ سال را بار کوله ام کرده بودم تا با انها خودم را از نو بسازم...سربازی پسرک قصه ما را مرد کرد. مردی که با هزار بار زمین خوردن قوی تر از دیروز بلند میشد...

چه خدایی دارد این پسرک!

در این دنیا کسی برایش تکیه گاه نبود ولی خدایی زیبا داشت که در هر لحظه او را امیدوار میکرد...دستانش را میگرفت و راه رفتن را می اموخت...

یاد آن روزگاران بخیر...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۵:۲۰
سعید پیرزاده گرمی

گاهی...

دلت "به راه" نیست!!

ولی سر به راهی...

خودت را میزنی به "آن راه" و میروی...

و همه،

چه خوش باورانه فکر میکنند..

که تو..

"روبراهی"...!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۳ ، ۰۸:۴۰
سعید پیرزاده گرمی

بعضی اوقات از سر دلتنگی زیاد برای نوشتن هیچ تیتری نمی توانم پیدا کنم و گویی آنقدر برای دلتنگی هایم سر میشکنم تا چیزی بنویسم که نگویید و نپرسید...

مدت زمانیست که درگیر لفظ انسان شده ام...آدمی را با رحم و مروت و ایمان  ...و احساس های دیگرش می شناسند، اما صحنه دیشبی که دیدم مرا از این باور به دور گذاشت. نمیدانم چه موجودی شده ایم، یک قبیله بر سر یک سیاه پوست می ریزند و آنچنان زجری به او می دهند که ...استغفروالله

به کجا می رویم و سر منزل آخر کجا خواهد بود فقط او می داند. کم کم باید دنیا منتظر یک اتفاق خاصی از جنس یک ظهور باشد. الان ظهور برای دنیا نیاز است و نیاز...



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۸:۰۶
سعید پیرزاده گرمی
شب گذشته با خستگی زیاد و به زور پاهای ناتوانم به مهمانی که دعوت شده بودم رسیدم.خسته بودم اما گویی منتظر لحظه ای بودم تا خستگی را از تنم برهانم. منتظر صدایی بودم تا با او کمی درد و دل کنم...گویی همان لحظه خدا صدایم را شنید و چنان بارانی شهر را فراگرفت که مثل پرنده در قفس، فقط می خواستم زودتر پرواز کنم.
می خواستم کمی زیر باران با خودم و خدای خودم خلوت کنم...شب زیبایی بود کافی بود فقط کمی باران بر صورتم بلغزد تا خستگی های روزگار از تنم پرواز کند.
وقتی باران را بر وجودم حس کردم، نشاط تازه ای به جانم شتاب گرفت، شتابی که مرا به سمت خیس شدن می کشاند
در این مابین باران الهی رنگ برف به خود گرفت و ذوق مرا بیشتر از پیش کرد و شب گردی من، تا 12شب به طول انجامید.شب گردی که بعد از چند سال تابستانهای گرم زندگی را از ذهنم پاک کرد.


شب خوب با رفتن به خانه داشت تمام می شد که مسجد محله چشمانه مرا خیره کرد.گویی همه دنباله حاجت بودند و بر درهای بسته مسجد می کوبیدند تا شاید کسی از آن پشت خبر خوشی برای اینها بدهد. نمیدانم اسم این رسم را خرافه باید گذاشت یا اعتقاد قلبی دوچندان زیاد...
البته وقتی از دور نظاره گر بودم بیشتر خرافه گرایی مد نظرم بود اما وقتی پا پیشتر گذاشتم و به جمع دوستان پیوستم گویی آنچنان حال و هوای معنوی برقرار بود که فرار از آن برای هیچ کس مقدور نبود...حس خوبی بود، همین که می دیدم مردم اعتقاد قلبی زیادی دارند مرا خشنود می کرد و آن موقع شاید کمی عقب تر با خرافه هم می شد هم قدم شد...
حال اسم این رسم را که گویی به گفته بزرگان خرافه نامیده شده شاید به راحتی می توان به سمت و سویی واقعی تر کشاند. به شخصه دیشب چیزی جز راز و نیاز عاجزانه مردم درمانده با خدای خود چیز دیگری ندیدم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۱
سعید پیرزاده گرمی