چهارشنبه شب بود که با خیالی اسوده تر از هر روزم، برای یک سفر آماده میشدم. وقتی راه افتادم اولین چیزی که اذیتم می کرد اتمام سفر بود که حداقل ایندفعه برای من غیر قابل تحمل بود
روزهای خوب همراه با عزیزان خوب یه حال و هوای دیگه داره!
دیروز حس عجیبی داشتم، حسی که برای بازگشتم هیچ توجیهی نمیذاشت باقی بمونه، واسه همین برای آروم شدنم بیرون رفتن رو ترجیح دادم. هوای پاییزی اردبیل سرمای خاصی رو یه استخونم می رسوند اما تازگیا شم خبرنگاری من گل کرده و باعث می شد سرمایی حس نکنم. بیشتر دنباله سوژه بودم تا اتفاقات چند ساعت بعد رو فراموش کنم اما سخت بود...
طبق عادت گذشته آخرین روز سفرم تو اردبیل رو اختصاص میدم به شیخ صفی تا با گرمای حلوای سیاه سرمای شهر رو فراموش کنم اما انگار برای اون دیروزم هیچ چیزی قابل وصف نبود جز اینکه بشینم تو حیاط خونه مامانبزرگ و خیره بشم به درختی که از پاییز نگذشته به خواب سردی فرورفته...
به خورشیدی که هنوز می تابه اما سرما نمیزاره گرماشو احساس کنی...
میبینیش اما اونقدر ازت دوره که فقط تابشش نصیبت میشه...
خوب بود و جای همه دوستان خالی بود...
سعید پیرزاده دوست دارد با شعرهایش تأثیر مثبتی در مخاطب ایجاد کند و به قول خودش اصلی ترین حسی که او را به سمت نوشتن می برد همین پاییز زیباست.
در سایت دیار باران می توانید بقیه گزارشی که از بنده منشر شده رو بخونید...دلیل گذاشتن این لینک فقط خوب نوشتن خانم محمودی بود...
امروز روزیست از جنس دیگر، روزی که باور کرده ام که در هر سال یک اتفاق خوش با خود به بار دارد. اتفاقاتی شبیه تولد و کمی دورتر، شبیه عشق که همیشه مرا در روحیات خود گم نگه می دارد...
بعضی اوقات برای بعضی از روزها، تعریف مشخصی نمی توان گفت، فقط می شود برای اتفاقات خوبش برای خودش یک تبریک عرض کرد...
چند ماهی بود غرق در پاییز 93 بدنباله اتفاق خوبی بودم اما گویی این پاییز برای من هیچ نقشی از خوبی نداشت و فقط کمی رنگ و لقاب پاییزی داشت.
یاد پاییز 89می افتادم، پاییزی که مرا آنچنان غرق در خوبی میکرد که هیچ تعریفی برای نبودن نداشتم، یا همین روز در آن سال افتادم که چقدر خبرهای خوبی برایم می رسد، خبرهایی از جنس واقعیت و حال که از خواب بیدار شدم امروز را خالی از اتفاق میدیدم...
اما ناگهان در تلاطم نسیم های سرد دیشب خبری از تبار خوبی ها برایم رسید، خبری که فقط در گذشته ایمان داشتم و اما باورش برایم کمی طولانی و دراز بود...
اتفاق خوب باز هم در روز موعود افتاد...باز هم در روز تولدم تولد دیگری رخ داد و این یعنی زیباترین حس شاعرانه من برای بودنها...
وقتی بیدار شدم گویی خاطراتی از جنس باران به قلبم نشانه رفتند و مرا سوق به دیروزها دادند...
آن دم بود که یاد لحظاتی خاص افتادم و چیزی نداشتم جز اشکهایی بی صدا که فقط خودم توان دیدنش را دارم. بعضی اوقات حرفهایی را نمی توان بازگفت، نمی توان تعریف کرد و در نهان خود رشد نداد، اما من در ضمیر ناخودآگاهم هزاران حرف از برای خود دارم که چرا و چگونه این شد...
زیباست حسی از درونت تا به عمق چیزی شبیه عشق بتابد، و در آن هنگام کسی از دیاری برایت کمی آه بفرستد..
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
آری گویی حسی مبهم مرا گرفتار به روزگاری کرده که از هر کجایش رنگی به سیاهی می گراید...
پاییز است و روزهای زیبایی که حس میکنم هدفی دوباره به من می دهند. آذر است دیگر، با حسی از جنس اصالتم و روزهایی که به روی دنیا گریستم...
نمی دانم از کجا برای نوشتن شروع کنم، اما روزهایی است که در ذهنخود داستانی می نویسم که انگار خود من را انکار میکند...اما شاید دولتمند شدن را با انگار و انکار بشود بدست آورد. در این روزها دلم برای کسانی از جنس خودم تنگ است. از آشناهایی که در روزگار گذشته من چنان رنگی داشتند که بی رنگ شدن الانشان برایم بی معناست.
نشانه ای دارم از برای دوست که هر چند ندیدنشان باعث ضعف من است، اما برای بدی کردنشان خوبی خواهم کرد.
لــــمس کن کلماتی را که برایت می نویسم...
تا بخوانی و بفهمی که چقدر جایت خالیست...
تا بدانی نبودنت آزارم میدهد...
لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنی ست و عریان که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد!
لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پر شیار!
لمس کن لحظه هایم را...
تویی که نمی دانی من که هستم...
لمس کن این با تو نبودن هارا
لمس کن.....