پاییز است و روزهای زیبایی که حس میکنم هدفی دوباره به من می دهند. آذر است دیگر، با حسی از جنس اصالتم و روزهایی که به روی دنیا گریستم...
نمی دانم از کجا برای نوشتن شروع کنم، اما روزهایی است که در ذهنخود داستانی می نویسم که انگار خود من را انکار میکند...اما شاید دولتمند شدن را با انگار و انکار بشود بدست آورد. در این روزها دلم برای کسانی از جنس خودم تنگ است. از آشناهایی که در روزگار گذشته من چنان رنگی داشتند که بی رنگ شدن الانشان برایم بی معناست.
نشانه ای دارم از برای دوست که هر چند ندیدنشان باعث ضعف من است، اما برای بدی کردنشان خوبی خواهم کرد.
من هم گره خوردگی خاصی با این ماه دارم. عجیب و تعریف ناپذیر که شبها را با گریه سپری می کند تا روزهای خوبی به شهر دهد. مانند همینجا، که تا چند روز پیش تهران از آلودگی هوا آنچنان زخم می خورد که نمی شد با چشم دید و از وقتی آذر از راه رسیده تهران را از پیش بیشتر قابل تحمل کرده و هوایش را مطبوع تر از روزهای گذشته...
تکرار آذر شبیه اصالتم است.یک آذری کامل که این ماه را با هیچ کجای دنیا عوض نمی کند و فقط باید بگذرد تا اتفاقات خوبتر بیافتد.
همچنان دل در بهمنی بسته ام که منتظر ایستاده ام تا آمدنش را در ماه آذر ببینم
تا از درون جاری شود
هر آنچه شبیه "غم" است
_______________
سعیدپیرزاده:31شهریور93
گویی این روزها در حال خود غوطه ور هستم و از هر سمتی به دیدار خود میروم.از من تا به من راهی پایان ناپذیر برقرار شده...
من فرزند همین ماهم، فرزند سوم پاییز که گویی در قصه های شیرین به دنباله فراری از مهری های و آبانی های تیر خورده، گرفتار زمستانی سرد و بی احساس می شوم.
و دوباره باید بنشینم و روزگار را تا به رسیدن دوباره پاییزم تحمل کنم...
روزگار برای آدمهایی از جنس من و شاید برای همه به گونه ی یکسانی شده و در نظر من همه دنبال نیمه گمشده ای به اسم آرامش می گردند...
به دنباله کوچه ای هستیم تا بر سر در آن نوشته باشند بن بست آرامش و آن موقع شاید بتوان دل را برای لحظه ای آزاد از هر تفکری دانست و برایش لحظاتی استراحت داد...
در روزگاران ما همه نوشته ها به دنباله تیتری جذاب هستند تا همگان را با دروغ و فریبی به اسم تیتر به سمت نوشته های پوچ خود بکسند و منه به ظاهر نویسنده هم وقتی به دنبال موضوعی از جنس تیتر میگردم نا خداگاه گم در مفهوم زمان و زبان میشوم...
بهتر است اول نوشت، بعد از روی نوشته تیتری، گویا پیدا کرد. همانند همان آرامشی که منو تو در وجود هم می توانیم پیدا کنیم.
اینجا، روی کره خاکی وقتی حرفی به میان می اوریم و کمی غم وغصه با خودش داشته باشد نا خودآگاه به دنبال مخاطب خاص خود می گردیم که همچنان تازنده اول هر نوشته ای می باشد...
و مخاطب خاص من هم همچنان می تازد بر صحرای قلبی درنده که روزهایش را برای رسیدن به اوج لذتش هماکان با دلتنگی می گذارند...