انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

دیدمت یک شب ب دریا خیره بودی تا سحر

کاش دریای تو بودم دل ب دریا میزدی


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۶:۰۶
سعید پیرزاده گرمی

فـصـل امـتـحـانات ...

مــن جـز مـرور رنگ چشـــمــانت ........

و خـط کشـیــدن زیــر دلتنگــی هــایم ...

هــیــچ درســـی نـدارم....!!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۶
سعید پیرزاده گرمی
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۳
سعید پیرزاده گرمی

دلم را که مرور میکنم،تمام آن از آن توست.فقط نقطه ای از آن خودم،میخ میکوبم و قاب عکس تو را می آویزم


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۲:۱۴
سعید پیرزاده گرمی

4 سال گذشت از روزی که سراسر غم بودم و پر از احساس گنگ...

یاد کلاغ های پادگان افتادم، یا آسمان بارانی آن روز...گویی همه عالم به حالم گریان بودند. چه سخت روزگاری بود و منه درمانده از همه جا پناهگاهی شبیه پادگان داشتم...

ان روزم غصه های چنذ سال را بار کوله ام کرده بودم تا با انها خودم را از نو بسازم...سربازی پسرک قصه ما را مرد کرد. مردی که با هزار بار زمین خوردن قوی تر از دیروز بلند میشد...

چه خدایی دارد این پسرک!

در این دنیا کسی برایش تکیه گاه نبود ولی خدایی زیبا داشت که در هر لحظه او را امیدوار میکرد...دستانش را میگرفت و راه رفتن را می اموخت...

یاد آن روزگاران بخیر...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۵:۲۰
سعید پیرزاده گرمی

گاهی...

دلت "به راه" نیست!!

ولی سر به راهی...

خودت را میزنی به "آن راه" و میروی...

و همه،

چه خوش باورانه فکر میکنند..

که تو..

"روبراهی"...!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۳ ، ۰۸:۴۰
سعید پیرزاده گرمی

بعضی اوقات از سر دلتنگی زیاد برای نوشتن هیچ تیتری نمی توانم پیدا کنم و گویی آنقدر برای دلتنگی هایم سر میشکنم تا چیزی بنویسم که نگویید و نپرسید...

مدت زمانیست که درگیر لفظ انسان شده ام...آدمی را با رحم و مروت و ایمان  ...و احساس های دیگرش می شناسند، اما صحنه دیشبی که دیدم مرا از این باور به دور گذاشت. نمیدانم چه موجودی شده ایم، یک قبیله بر سر یک سیاه پوست می ریزند و آنچنان زجری به او می دهند که ...استغفروالله

به کجا می رویم و سر منزل آخر کجا خواهد بود فقط او می داند. کم کم باید دنیا منتظر یک اتفاق خاصی از جنس یک ظهور باشد. الان ظهور برای دنیا نیاز است و نیاز...



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۸:۰۶
سعید پیرزاده گرمی
شب گذشته با خستگی زیاد و به زور پاهای ناتوانم به مهمانی که دعوت شده بودم رسیدم.خسته بودم اما گویی منتظر لحظه ای بودم تا خستگی را از تنم برهانم. منتظر صدایی بودم تا با او کمی درد و دل کنم...گویی همان لحظه خدا صدایم را شنید و چنان بارانی شهر را فراگرفت که مثل پرنده در قفس، فقط می خواستم زودتر پرواز کنم.
می خواستم کمی زیر باران با خودم و خدای خودم خلوت کنم...شب زیبایی بود کافی بود فقط کمی باران بر صورتم بلغزد تا خستگی های روزگار از تنم پرواز کند.
وقتی باران را بر وجودم حس کردم، نشاط تازه ای به جانم شتاب گرفت، شتابی که مرا به سمت خیس شدن می کشاند
در این مابین باران الهی رنگ برف به خود گرفت و ذوق مرا بیشتر از پیش کرد و شب گردی من، تا 12شب به طول انجامید.شب گردی که بعد از چند سال تابستانهای گرم زندگی را از ذهنم پاک کرد.


شب خوب با رفتن به خانه داشت تمام می شد که مسجد محله چشمانه مرا خیره کرد.گویی همه دنباله حاجت بودند و بر درهای بسته مسجد می کوبیدند تا شاید کسی از آن پشت خبر خوشی برای اینها بدهد. نمیدانم اسم این رسم را خرافه باید گذاشت یا اعتقاد قلبی دوچندان زیاد...
البته وقتی از دور نظاره گر بودم بیشتر خرافه گرایی مد نظرم بود اما وقتی پا پیشتر گذاشتم و به جمع دوستان پیوستم گویی آنچنان حال و هوای معنوی برقرار بود که فرار از آن برای هیچ کس مقدور نبود...حس خوبی بود، همین که می دیدم مردم اعتقاد قلبی زیادی دارند مرا خشنود می کرد و آن موقع شاید کمی عقب تر با خرافه هم می شد هم قدم شد...
حال اسم این رسم را که گویی به گفته بزرگان خرافه نامیده شده شاید به راحتی می توان به سمت و سویی واقعی تر کشاند. به شخصه دیشب چیزی جز راز و نیاز عاجزانه مردم درمانده با خدای خود چیز دیگری ندیدم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۱
سعید پیرزاده گرمی

وقتی باد پرده های اتاق را به اهتزاز در می آورد و مرا...عشق زمستانی ات را به یاد می آورم


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۱۱:۵۹
سعید پیرزاده گرمی

چهارشنبه شب بود که با خیالی اسوده تر از هر روزم، برای یک سفر آماده میشدم. وقتی راه افتادم اولین چیزی که اذیتم می کرد اتمام سفر بود که حداقل ایندفعه برای من غیر قابل تحمل بود

روزهای خوب همراه با عزیزان خوب یه حال و هوای دیگه داره!

دیروز حس عجیبی داشتم، حسی که برای بازگشتم هیچ توجیهی نمیذاشت باقی بمونه، واسه همین برای آروم شدنم بیرون رفتن رو ترجیح دادم. هوای پاییزی اردبیل سرمای خاصی رو یه استخونم می رسوند اما تازگیا شم خبرنگاری من گل کرده و باعث می شد سرمایی حس نکنم. بیشتر دنباله سوژه بودم تا اتفاقات چند ساعت بعد رو فراموش کنم اما سخت بود...

طبق عادت گذشته آخرین روز سفرم تو اردبیل رو اختصاص میدم به شیخ صفی تا با گرمای حلوای سیاه سرمای شهر رو فراموش کنم اما انگار برای اون دیروزم هیچ چیزی قابل وصف نبود جز اینکه بشینم تو حیاط خونه مامانبزرگ و خیره بشم به درختی که از پاییز نگذشته به خواب سردی فرورفته...

به خورشیدی که هنوز می تابه اما سرما نمیزاره گرماشو احساس کنی...

میبینیش اما اونقدر ازت دوره که فقط تابشش نصیبت میشه...

خوب بود و جای همه دوستان خالی بود...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۳
سعید پیرزاده گرمی