انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

روزها پی در پی می گذرند و پسرک قصه من پیرتر از هر روزی می شود؛ چنان پیر که گویی هر روز برایش پر بوده از سالهای تنهایی و دلتنگی..

آه پسرک دیشب شهر را به طوفان کشید و چنان پرچم های تنهایی را به رقص در آورد که هر بیننده ای به لرزه می افتاد. شهر من چند روزی با بهار فاصله دارد اما گویی بهار نیامده پاییز جایش را خواهد گرفت. هوا بوی غم می دهد و مردم شهر در خنده های بی معنی خود کمی گم می شوند...

می خواهد همه چیز را فراموش کند و از نو راه را پیدا کند؛ اما وقتی غرق در تنهایی خود قدم میزند و به هر جای شهر می رود خاطره ای از معشوقه او را به گریه وا می دارد. چه روزهای سخت و طاقت فرسایی دارد.

هر قدم به هر کجای شهر جز زنده کردن خاطره ای از یار چیزی به بار نمی آورد. با خود می گوید که چه شد آن همه عشق و دوست داشتن، به کجا رفت خیال های من

سخت است تا رسیدن به ارزویت چند قدمی مانده همه چیز خراب شود و شاید مجبوریم این همه غم را بر پسرک قصه سخت نگیریم.

22اسفند 93 آغاز دنیای جدید پسرک بود. دنیایی که پر است از تنهایی و بیهودگی و اما هنوز می داند که باید پله های ترقی را عبور کند. او هدفی ندارد اما نباید خود را هم تباه کند باید بگذرد تا به چیزهایی از بازار عشق برسد. باید بسنده کرد به هر چیزی از جنس یار؛ حتی به خاطراتی که از او در این شهر بر جای مانده است. پسرک می داند چند مدتی حالش جز غم و اندوه چیزی نخواهد داشت اما هنوز منتظر است و چشمانش دنبال پیامی از طرف یار ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۴۸
سعید پیرزاده گرمی

نمی دانم از کجا شروع به نوشتن کنم، نمی دانم چگونه التیام بخش دردهایم باشم...

پسرک قصه ما چند روزیست در فراق به سر می برد و گویی این فراق او را خانه نشین خواهد کرد. فراقی که برایش جز درد چیزی به بار نمی آورد.

وقتی می خواهم از این پسرک بنویسم چیز خاصی را نمی توانم بیان کنم. حسی که از درونش جاریست و بر من نویسنده پنهان است.

این روزها شبیه مترسک شده اما با تفاوت به اینکه احساس بیهودگی می کند. حس بی هدف بودن او را آزار می دهد.

نمی داند از کجا روزهایش می ایند و به کجا می رود ولی این را خوب فهمیده که عشق کار خود را خوب انجام داده است. او دیوانگی خود را به خوبی حس می کند.

من هم مثل پسرک قصه خودم از معشوقه خبری ندارم، نمی دانم او هم به همین گونه عاشقی پیشه می کند و یا او بیخیال دنیای عشق و عاشقی شده است.

اما گویی پسرک قصه خودش خوب میفهمد و حس می کند معشوقه اش را. حس می کند که اینچنین دیوانه به هر طرف می گریزد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۰۱
سعید پیرزاده گرمی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۴۹
سعید پیرزاده گرمی

دلبرم گر به تبسم لب خود باز کند

کی مسیحا به جهان دعوی اعجاز کند

به یکی جو نخرم سلطنت ملک جهان

بت غارتگر من گر هوس ناز کند


لبت


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۴۸
سعید پیرزاده گرمی

گفته بودم به ره عشق  تو دل خوش دارم

به جهنم که نشد کار دگر خواهم کرد


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۲۱
سعید پیرزاده گرمی


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۰۰
سعید پیرزاده گرمی

زمانی تار و پودی را بهم می بافتیم اما دیشب طوفانی تاروپودمان را گسست.

طوفانی از جنس شبیخون که ناروا بود بر من وارد شد... همه چیز در یک شب به زیبایی رخ داد... قلبی چنان از هم گسست که حتی خدا هم به گریه افتاد ...

اری دیشب خدای من اشک باران بود اشک هایش به مثال تلخ ترین وازه ها برایم تلخ بود اما صدای شکستن این قلب هر چه که بود چشمان هر شنونده ای را خونین میکند.

حرفهایی از جنس تکبر و بی تدبیری که دنیایی را خراب می کند دیشب بر سر بنده ای آوار شد. آنچنان در هم شکست که حتی قطره ای باران از چاه چشم خشکیده اش بیرون نیامد. گویی حرفهای معشوقه کار را تمام کرده بود. گویی احساساتش خشکیده بود و در یک لحظه جز یک تن بی روح چیزی به عیان نداشت.

آدمک قصه من شبیه یک مترسک شد. با زبانی بی زبان و چشمانی پر از حسرت که فقط روزهایش را می گذراند تا بگوید که گذشت و من هم این طرف صفحه مثل اویم... می نویسم تا بگذرد این عمر بی درو پیکر که هیچ عهدی به دنیا دیگر ندارد...
و حال هر شب مینشینم و رو به اسمان از خدای خودم دلگیری میکنم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۳۸
سعید پیرزاده گرمی
هوس کردم چنان گیج شوم از "تو"..
چنان مست شوی از "من"
زمین سرگیجه بگیرد...
که چرا ما" دو دیوانه،
"عاشق" هم هستیم

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۴۵
سعید پیرزاده گرمی


فکر کن وقت تماشای تو باران بزند
چک چک چتر تو در گوش خیابان بزند
نفسم حبس شود عشق تو جرمم باشد
ابر بین من و تو میله ی زندان بزند
هیجان دارم و در سینه دلم می کوبد
در ویران شده بگذار فراوان بزند
برگ سبزی است بیا تحفه ی درویش کن این
ناز چشمی که سر از ریشه ی انسان بزند
موی من بحر طویلی است که دستت در آن
موج خواهد شد اگر دست به طغیان بزند
عشق مفهوم عجیبی است که در ذهن همه
می تواند قدمی ساده و آسان بزند
عشق یعنی غم یک قطره ی باران وقتی
دل به دریا زده یک مرتبه توفان بزند
عشق یعنی نفس سوخته آنجایی که
سینه ی داغ نی آتش به نیستان بزند
عشق یعنی غم برگی که دلش می خواهد
به تن شاخه ای از فصل زمستان بزند
عشق یعنی که زنی از هیجان شعر شود
و هوایش به سر مرد غزلخوان بزند
فکر کن چشم کسی حامله ی بغض تو بود
فکر کن وقت تماشای تو باران بزند...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۵۰
سعید پیرزاده گرمی