انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۳۲ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

بعضی اوقات باید برای مخالفای خودت هم یک چیزی بنویسی که نگویند کم آوردی...

با توام که دم میزنی از مخالفت و هزاران نه منفی که با مزاق من جور در نمیاید.چه بخواهی چه نخواهی بارمان را بسته ام.اسم دخترمان را گذاشته ایم ماهور و این یعنی از الان جاویدیم و پسری از جنس باران که هنوز اسمی برایش نگذاشته ایم...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۰:۵۸
سعید پیرزاده گرمی
وای که چه حال عجیبی دارم.

نمی دانم از روی خواستن اینگونه شده ام و یا از روی حسی مبهم که امروزه آن را عشق نامیده اند و من هم وقتی با این حس راه میروم هیچ چیز نمیبینم جز خواسته های پر رمقم که در راه تو سینه خیز شده ام.

دلم ، دلم بی تاب شده و بازهم هوای کوی یار را دارد و این یار چقدر زیباسست که مرا اینگونه به خود شیفته کرده است و همچون لیلی قصه ها او هم مرا عشق می نامند و این یعنی دو خط بر روی هم که هر روز به بی نهایت خواستنها می رسد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۰۷:۵۰
سعید پیرزاده گرمی
زندگیم در نهایت خواستن به روز می شود و من هم با هیمن خواستن نفسهایم را بالا می کشم و دردی ندارم جز این فراق سهمگین که کارم را از رو به پیش می بندد و من هم به مثال فرهادها هر روز کوهی می شکافم تا شاید درد این فراق بار دیگر از ذهنم به دور ماند و اینها روزی برای من خاطره ای بیش نخواهد بود که در آغوش عشق خواهم گفت که چه روزهایی کشیده ام تا به تو رسیده ام و به تکاپوی تو بوده است که اینگونه زندگی را روا دانسته ام.

شاید نوشته هایم آنقدر ،حتی برای خودم سنگین باشد که معنایش را در گذر رود رمان گم کنم چون حتی دل من هم می داند و اوست که میخواهد و شده حکمران بی رقیب زندگی من بعد از خدای واحدم که هر چه داشته ام و نداشته ام از او بوده ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۰۷:۰۷
سعید پیرزاده گرمی
دیگر آرامشی نیست که مرا آرام کند.دیگر چیزی به اسم این حس نیست که وجود بی گمانم را به سوی  آرامش روا گرداند...

وصال تنها راه این من در هم تابیده است که از این بی تابی خلاصی یابم و همان روز این صفحه من تبدیل می شود به لذت عشق و بی تابی دیگر نخواهد بود...

نمیدانم چگونه وصف کنم و یا چگونه بنالم ولی این را خوب فهمیدم که دیگر طاقت هیچ ندارم و از این دلتنگی نفسهایم بالا نمی آیند و من شدم در نهایت عشق یک عاشق بی پرده که حتی به تو هم گفته بودم که من فرق دارم با آدمان این دنیا و این تکبر نیست

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۰۶:۵۹
سعید پیرزاده گرمی
گفتند با تو قطع رابطه کنم و من گفتم بی او میمیرم

روز اول:صدایت را شنیده بودم آرام بود

روز دوم:از دلتنگی زیاد خود را به مراسم شب قدر رساندم

روز سوم:نیمی از این روز خواب بودم ولی دیشب دو ساعتی در پارک شهرمان می نالیدم...

و امروز که بی تو از همان ابتدا داشتم میمردم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۰۵:۳۶
سعید پیرزاده گرمی
دل که نه وجودم برایت تنگ شده است.وقتی احساس میکنم کمی غمگین زده ای من بی رقیب در بیابانی جز غمخواری چیزی به عیان ندارم.

روزگار بی مروت به من یاد داد در هر صورتی برای پیروزی و بدست آوردن چیزی که حق توست مبارزه کنم و من هم به مثال فرهاد برای رسیدن به لیلی قصه خود کوه که نه دنیایی خواهم کند.

آری برای رسیدن به لیلی قصه خود حاضرم دنیایی ویران کنم

کاسه صبرم لبریز که شده در این میان صبر کاسه هم دارد لبریز می شود

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۷
سعید پیرزاده گرمی
نمیدانم دیشب چه حالی گریبانم را گرفت.ندانستم احساس خوبی داشته باشم یا حسه مبهمی بر خود برگزینم.صحبتهایی در مورد واقعیتهایی از جنس خواستن که شاید توانسته باشم نیمی از گفته های درونی خود را به زبان بیاورم.

تازه بر خود شاید ببالم که با تازندگی بسیار زیاد حتی ثانیه ای بیخیال شدن از عشق را امری نادرست میدانم و بر کل زندگی بنده حقیر همین بس که هدفی جز عشق ندارم.

خوشحالم و خیلی خوشحالم به خاطر داشته ای مثله تو و حسی از جنس خودم که هیچ وقت پای عقب کشیدن نخواهم داشت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۰
سعید پیرزاده گرمی
دل نوشته هایم تمامی ندارند...آنقدر می نویسم که تا چندین سال دیگر این صفحه مجازی من بشود زندگی نامه من...

و چه لذتی خواهد داشت وقتی کفنی بر خود میپوشانم حتی بعد از عذاب قبرم این صفحه من پر باشد از بازدیدهای گوناگون و همه به خودم تسلیت بگویند

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۳ ، ۰۹:۰۰
سعید پیرزاده گرمی
چه شبی خواهدب ود امشب.شبی پر از غوغا و اجابت ...

پاکی از یک سال و رهسپاری به سال جدید و در این میان امشب سرنوشتت را می سازی

با اشکهایی که از چشمه چشمانت جاری میکنی ، با دلی که زخم خورده به درگاه حق میبری و با سری پایین و شرمسار امشب را به روز می رسانی

چقدر زیباست که آرام و با صدای نالان با خدای خودت حرف یزنی و دردت را بگویی و دستانت را به سویش رهسپار کنی...

دوستان عزیز، امشب را نمی توان وصف کرد از شما خواهشمندم تو این شبها ما رو هم فراموش نکنید که محتاج دعاییم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۳ ، ۰۵:۲۲
سعید پیرزاده گرمی
گویی دلم سرتا سر پرشده از هجمه های خالی و چیزی شبیه دیوارهای سنگی که پر شده از یادگاری های تلخ و شیرین!

قدم زدن را در این کوچه دوست دارم چرا که پر است از خاطراتی از جنس گذشته که دیروزم را زنده نگه می دارد و من را در زندگی دنیوی از هر نظر مستحکم و شاید پخته می کند.نوشتن را باید آنقدر ادامه داد تا هدف اصلی را برای خواننده برسانی ولی کاش می شد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۲:۲۲
سعید پیرزاده گرمی