انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

زمانی تار و پودی را بهم می بافتیم اما دیشب طوفانی تاروپودمان را گسست.

طوفانی از جنس شبیخون که ناروا بود بر من وارد شد... همه چیز در یک شب به زیبایی رخ داد... قلبی چنان از هم گسست که حتی خدا هم به گریه افتاد ...

اری دیشب خدای من اشک باران بود اشک هایش به مثال تلخ ترین وازه ها برایم تلخ بود اما صدای شکستن این قلب هر چه که بود چشمان هر شنونده ای را خونین میکند.

حرفهایی از جنس تکبر و بی تدبیری که دنیایی را خراب می کند دیشب بر سر بنده ای آوار شد. آنچنان در هم شکست که حتی قطره ای باران از چاه چشم خشکیده اش بیرون نیامد. گویی حرفهای معشوقه کار را تمام کرده بود. گویی احساساتش خشکیده بود و در یک لحظه جز یک تن بی روح چیزی به عیان نداشت.

آدمک قصه من شبیه یک مترسک شد. با زبانی بی زبان و چشمانی پر از حسرت که فقط روزهایش را می گذراند تا بگوید که گذشت و من هم این طرف صفحه مثل اویم... می نویسم تا بگذرد این عمر بی درو پیکر که هیچ عهدی به دنیا دیگر ندارد...
و حال هر شب مینشینم و رو به اسمان از خدای خودم دلگیری میکنم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۳۸
سعید پیرزاده گرمی
هوس کردم چنان گیج شوم از "تو"..
چنان مست شوی از "من"
زمین سرگیجه بگیرد...
که چرا ما" دو دیوانه،
"عاشق" هم هستیم

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۴۵
سعید پیرزاده گرمی


فکر کن وقت تماشای تو باران بزند
چک چک چتر تو در گوش خیابان بزند
نفسم حبس شود عشق تو جرمم باشد
ابر بین من و تو میله ی زندان بزند
هیجان دارم و در سینه دلم می کوبد
در ویران شده بگذار فراوان بزند
برگ سبزی است بیا تحفه ی درویش کن این
ناز چشمی که سر از ریشه ی انسان بزند
موی من بحر طویلی است که دستت در آن
موج خواهد شد اگر دست به طغیان بزند
عشق مفهوم عجیبی است که در ذهن همه
می تواند قدمی ساده و آسان بزند
عشق یعنی غم یک قطره ی باران وقتی
دل به دریا زده یک مرتبه توفان بزند
عشق یعنی نفس سوخته آنجایی که
سینه ی داغ نی آتش به نیستان بزند
عشق یعنی غم برگی که دلش می خواهد
به تن شاخه ای از فصل زمستان بزند
عشق یعنی که زنی از هیجان شعر شود
و هوایش به سر مرد غزلخوان بزند
فکر کن چشم کسی حامله ی بغض تو بود
فکر کن وقت تماشای تو باران بزند...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۵۰
سعید پیرزاده گرمی

هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور
بانـــــــــــــو، شبیه خودت؛ ساده - پر غرور


من خواب دیده ام که شبی با ستاره ها
از کوچـــــــه های شهر دلم میکنی عبور


یا خواب من مثال معجزه تعبیر میشود
یا اینکه آرزوی تو را میبرم به گــــــــــور


بی تو، خراب، گنگ، زمینگیر میشوم
مانند شعرهای خودم؛ شکل بوف کور


کِی میشود میان کوچه... نه، صبر کن، نیا
میترسم از حسادت این چشـم های شور


تقدیر من طلسم تو بود و عذاب و شعر
از چشــــم های شرجیت اما بلا به دور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۳۳
سعید پیرزاده گرمی
برای یک روز خاص نمی توان یک صفحه خاص نوشت... باید بگویی هر آنچه میخواستی برایت در این روز رقم خورد و به زبان ساده گفت: خوب بود...

قصه ای با تو مرا هست نمی دانم چیست
صبر بی طاقت سرمست نمی دانم چیست

در جواب عطش چشم نیاز آلودت
آنچه لب های مرا بست نمی دانم چیست

پشت این فاصله هایی که پر از برف شده است...
تب آغوش عجیب است نمی دانم چیست

 در مصافی که امیدم همه بر تدبیر است
عقل با وسوسه همدست نمی دانم چیست

 آنچه در دام مرا تا ابد انداخت ولی
بند از پای تو بگسست نمی دانم چیست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۴۲
سعید پیرزاده گرمی


ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪﺭﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ
ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﯽ
ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ،
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ
ﻣﺜﻞ ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ.
ﮐﺎﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ
ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ
ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۵
سعید پیرزاده گرمی

امروز روز خوبیست...

روزی از جنس آذر خودم از جنس تولد خودم

روزی که به من یاد می دهد باید از دنیا گذشت به خاطر یک نفر و در همین حوالی باید چشم ها را شست.

نباید از کاه کوه ساخت اما در قبال عشق حداقل باید پاک بود. باید رفت به سمت خواستنها و باید به باورهای بودن رسید. از همین جنس...

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﯼ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺶ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺭﻭﺍﻥ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺳﺖ !
ﺑﻬﺎﻧﻪ ﯼ ﺁﺭﺍﻣﺸﻢ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ…




دوست دارم با تو باشم عیب این خواهش کجاست؟
باتو بودن ، شعر خواندن، کس نگفته نا بجاست

از تو گفتن یا شنیدن ازلبت ، تا خواب صبح
حرفهای عاشقانه با تو گفتن کی خطاست؟

لب به لب، لبریزعشقت ،گرشود احساس من
بازیِ شب زنده داری با لبانت ، دلرباست

مست ومدهوشم کنی با غمزه ای حتی به چشم
دل به اعجازدو چشمت بس به می،بی اشتهاست

دوست دارم با تو گویم از کلامی با سه حرف
عین وشین وقاف ودیگرهیچ حرفی.،کین رواست

قصدم ای یار این نبود کزتو، سراید این غزل
عشق پاکت بی محابا زد به دل این حرف راست

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۱
سعید پیرزاده گرمی
و شاید باید به جای این تیتر بنویسم " واژه های گم شده " در وجود من...
نمی دانم چند روز و یا چند هفته ایست که دستانم قلم را خوب نمی چرخاند اما امروز گویی سخنان یک دوست جان تازه ای بر قلم من دمید. برگ سبزی از قلم من رو به اسمان نقش کشید تا باز از سر گیرد گذشته های شیرین و آینده ی درخشان را...
اما هنوز گنگم و به زبان خودمانی تر هنگم از بازی های این روزگار تلخ که هر چه پیش میرویم به جایی نمی رسیم و در میان خواستنها باورهای جدیدی اسیر می کند آدمیت را و من آشفته حال باید دریابم که از کجا به کجا بروم اما نه شتابان!
این روزها حال من دیدنیست! حالی شبیه موج دریا و گاهی شبیه نسیم پاییز و در مواقعی تند شبیه طوفان سهمگین که فقط خود را به خرابات می کشاند...
پسرک پاییزی را با زمستان سرد کاری نیست و همین است که روزشماری این روزهای آخر 93نوید از بهاری بی پایان می دهد... و بیشتر از این نباید از این بهار سخن بگویم تا اتفاق بیافتد و من با عکسی همه را غافلگیر کنم...
دیگر می گذرم از زبانهای غم و اندوه که خاطرات گذشته من را به طرز عجیبی می سوزاند و من در حال نوشتن با حس هایی شبیه اندوه کاری ندارم و بیشتر مایل هستم در برابر اتفاقات غم انگیز "سکوت" کنم.
امروز برای اولین بار بود که مطالب گذشته خود را مرور می کردم و چه روزهایی که در ذهنم تداعی نشد...چه سوزی داشت این قلم که از آه بی تابی به سمت من " سعید پیرزاده" رهسپار شد و حال گویی این انسان بر جای مانده از آن خاطرات چیزهایی شبیه یک دلتنگی بی پایان دارد...
"زندگی نامه" نبود بلکه گذری بود بر خاطراتی از جنس گذشته که باید فقط نوشته می شد والا نوشتن زندگی نامه از قلم ما بیرون است...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۲۶
سعید پیرزاده گرمی
بنده خدایی میگوید عشق برای زمین و زمینیان معنایی ندارد. نمی شود از چیزی سخن گفت که بعد از مرگ هیچ راهی به سویش نیست...
عشق چیزیست ابدی و یکبار اتفاق می افتد مانند شهریاری که یکبار آمد و یکبار رفت و دیگر همان شهریار تکرار نمی شود. گفته های این دوست پر تجربه حداقل من را به تکاپو وا می دارد تا بر سخنانش نقضی بیاورم و ثابت کنم که عشق هست...
گاهی حرفی از همین جنسها لازم است تا برای اثبات یک عشق ماورایی دنباله یک عکس خوب بود...
نمی دانم سخنم را چگونه بر زبان جاری سازم تا بتوانم بر گفته های این دوست، نقضی همانند کوه بیاورم...شاید یک تصویر خوب از یک عکاس خوب بتواند بدون گفتن کلمه ای حرف دل من را به تصویر بکشد...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۱۸
سعید پیرزاده گرمی


شعرم به زخم های تو مرهم نمی شود
حتی غزل ترین غزلم هم نمی شود

از بس غزل غزل به دلت نامه داده ام
یک ذره نفرتت به غزل کم نمی شود

پیش تو ماهتاب برای درخششش
از پشت ابر شرم مصمم نمی شود

گنجایش حضور تو در صحن چشم هام
در باور تغزل طبعم نمی شود

حوا ! خیال نیست مرا بیخیال شو
هر خاک آب خورده که آدم نمی شود

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۱۸
سعید پیرزاده گرمی