انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

انکار

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

در من انگار کسی در پی "انکار" من است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دست نوشته» ثبت شده است

نمیدانم دیشب چه حالی گریبانم را گرفت.ندانستم احساس خوبی داشته باشم یا حسه مبهمی بر خود برگزینم.صحبتهایی در مورد واقعیتهایی از جنس خواستن که شاید توانسته باشم نیمی از گفته های درونی خود را به زبان بیاورم.

تازه بر خود شاید ببالم که با تازندگی بسیار زیاد حتی ثانیه ای بیخیال شدن از عشق را امری نادرست میدانم و بر کل زندگی بنده حقیر همین بس که هدفی جز عشق ندارم.

خوشحالم و خیلی خوشحالم به خاطر داشته ای مثله تو و حسی از جنس خودم که هیچ وقت پای عقب کشیدن نخواهم داشت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۰
سعید پیرزاده گرمی
دل نوشته هایم تمامی ندارند...آنقدر می نویسم که تا چندین سال دیگر این صفحه مجازی من بشود زندگی نامه من...

و چه لذتی خواهد داشت وقتی کفنی بر خود میپوشانم حتی بعد از عذاب قبرم این صفحه من پر باشد از بازدیدهای گوناگون و همه به خودم تسلیت بگویند

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۳ ، ۰۹:۰۰
سعید پیرزاده گرمی
گویی دلم سرتا سر پرشده از هجمه های خالی و چیزی شبیه دیوارهای سنگی که پر شده از یادگاری های تلخ و شیرین!

قدم زدن را در این کوچه دوست دارم چرا که پر است از خاطراتی از جنس گذشته که دیروزم را زنده نگه می دارد و من را در زندگی دنیوی از هر نظر مستحکم و شاید پخته می کند.نوشتن را باید آنقدر ادامه داد تا هدف اصلی را برای خواننده برسانی ولی کاش می شد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۲:۲۲
سعید پیرزاده گرمی
با چشمانی باز خواب میبینم .رویایی زیبا که گویی حقیقت دارد و در کنارم قدم هایش را آهسته بر می دارد.گویی همه عمر را به گمان خواهم برد و با این رویاها زندگی خواهم کرد.رویایی که بسته به همان حلقه ای که در آسمان بر دستان ما نقش بر بسته و من و تو گویی لحظات عمر را برای سپری کردن تا همان مدتی که قرار بود ،گمان خواهد بود با کلی رویا
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۳ ، ۰۴:۴۴
سعید پیرزاده گرمی
همین اوقاتی که شبیه هجوم نغمه های سرتاسر غم انگیز روزهایم به دلتنگی می گذرد من در دستانم چیزی شبیه عشق دارم.عشقی از جس تو و یک دنیا دلتنگی که مرا به دیوانگان شبیه کرده است.

نمی دانم چگونه بگویم، از درد فراق بازگویم یا درد و رنج این عشق که هر آدمی را ناخودآگاه زمین گیر میکند.مثل همان شکافی که از زلزله در زمین سخت ایجاد میشود من هم شکافی پیدا کرده ام.همان دلی که جنسش از سنگ بود و بی احساس حال با زلزله ای به نام عشق ابهت خودش را زیر سوال برده و در مقابل عشق سر تعظیم فرود آورده است

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۳ ، ۱۰:۰۲
سعید پیرزاده گرمی
دیشب شبم شد پر از بودنها و تا خود سحر اشکی از جنس دلتنگی بر روی گونه هایم ریختم.گریه هایم آنچنان با آب و تاب می شد که برای مقصودش طلب حسودی بود از جانب من...

اوقاتی نه به چندان دور در سکوت دنیا گه گاهی آنچنان دلم تاب و استرس دارد که گویی میخواهند دنیارا از من بگیرند.شاید این دنیای گرفتنی از من در یک دید خلاصه می شود که زبانم به تودیعش هماکان نمیچرخد و به تکرار گذشته روزهایم را میشمارم برای خلاصی از این روزهای سخت و شیرین که338روش الباقیست

همین روزها هم به خاطراتم خواهند پیوست

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۳ ، ۰۵:۱۸
سعید پیرزاده گرمی
بیشتر دوست دارم از چیزی شبیه حسی فراتر از این دنیا بنویسم.چیزی که خودم در نوشتنش هنگ کنم.مغزم بایستد و من نه به جلو بروم و نه به عقب

به مثال کودکی هایمان غرق در رویا باشیم و من از رویای تو با قلمم بنویسم.تو بگو چه میخواهی؟

آرزویت را برایم بازگو کن؟!

و من هم به نجابت از ذهن خود و قلم زیبایم تلاطمهای زندگی را با آرامش برایت بازگویم و بگویم خدا هست حتی اگر بد باشی...

مهم جنست نیست مهم باورت هست که هست و آخر کار باز به این باور خواهی رسید...

در میدان زندگی هر چه گذر کنی خامیت نهفته تر میشود ولی باز همان کودکی هستی که با رویاهایت سیر میکنی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۱:۱۲
سعید پیرزاده گرمی
گویی در این جهان پر التهاب منی کردن در باور کسی نیست.هر چیزی بر پایه مبنای خود گسسته می شود و انگار زمین از حرکت خویش باز می ایستد و آخر سر هم در ظلمت نهایی به واقعیت می رسد ، واقعیتی از جنس یک نور روشن ....

هر چه بنالیم یا ببالیم آخر در کار عشق هیچ گشاده دستی نیست . آنقدر باید بسازی و با فراق بسوزی تا پخته شود و قدر عشق و وصال را بفهمی

من هم به مثال دیروزها این رسم را باور دارم که تا عاشق نباشم هیچ نتوانم و گویی این عشق سرازیر است به وجودم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۴:۲۱
سعید پیرزاده گرمی
در روزگار من باید کم کمک تاسف را خورد .در روزگاری که چشم ها سیر نمی شوند چاره این است ، و راهی دگر نمی توان ساخت.هر چند ناله کنی و گریبان خود گیری آخره راه همین است.

دوست من!

آری شاید مزه مزه اش کنی ، نمکش آشنا باشد و شاید روزی در تلاطم امواج سرگردان همین هم به ما نرسد و تویی که خود را غرق در چاههای عمیق میکنی ، بدان یوسفی بودن کار هر کس نیست.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۳
سعید پیرزاده گرمی
گویی در این زمانه دلم سمت و سویی دگر پیدا میکند.سمتی که نه گرایشی معلوم دارد نه حزبی مشخص...

و من ساده باور به خیال خودم در هر سویی قلمی برمی دارم و فقط می نویسم تا که شاید آرامش سلب نشود و من هم به مثال خطاطی بر نوشته های خودم تاب می دهم تا فقط تو راضی باشی .

خدای من کافیست تا فقط تو راضی باشی و به رضایتت قدمهایم را شمرده شمرده بر میدارم.شمارش کردنم به مثال برگهای پاییزیست و به مثال نیما من هم دردی نهفته دارم.دردی از دیار سر سپردگی و چیزی شبیه عشق که انگار جنسش خداییست و شاید هنوز معشوقه ای نساخته و نباخته باشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۳ ، ۰۷:۰۴
سعید پیرزاده گرمی